
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید و این داستان رو به بقیه هم معرفی کنید💗فالو💗
تهیونگ: خب ممممم اگه بین ما هفت نفر هر هفتامون بیایم باهات وقت قرار بزاریم کدومونو انتخاب می کنی؟!(🤨😑😏😈) همون لحظه کوک با نگاهی تعجب بهش نگاه می کنه( فکر کنم منظورم رو متوجه شده باشید😅) نامجون: اه تهیونگ این چه سوالیه که ازش میپرسی 😤 جی هوپ: خب راست می گه این چه سوالیه؟ لیا توی دلش: یا خدا این دیگه چه سوالیه😐چی بگم الان.. سرم رو یه لحظه به سمت راستم کردم همون جایی که کوک نشستته بود دیدم با یه نگاهی تعجب داره بهم نگاه می کنه یا خدا این چرا این طوری نگام می کنه 😅 تهیونگ: اه باشه سوالمو عوض می کنم 😶 تا به حال دوست پسر داشتی 😅( مثلا سوال شو عوض کرد😅🤣) جین: چرا توی عشق و عاشقی اینها هستی🤔جیمین: از این مفهوم بیا بیرون...تهیونگ: اه شما چی کار دارید بزارید جواب بده دیگه ....لیا: خب اممممم من .......چی بگم آخه خب آره داشتم😣😶همون لحظه کوک بلند داد میزنه: چی دوست پسر داشتی🤨😐یع..یعنی باهاش قرار می زاشتی😅😶😥
لیاتوی دلش: یا خدا چی شد حرف بدی زدم چرا داد زد ؟.....همون لحظه همه با نگاهی تعجب به کوک زل زدند بعد جیمین یه لبخندی زد و گفت: همین و کم داشتیم که تو...... همه به غیر از لیا : ( با داد) هههههههععععععععععیییییییییییی لیا توی دلش: چرا من نمی فهمم اینجا چه خبره جیمین چی می خواست بگه که همه گفتند هههعععععییی لیا: خب راستش نه قرار نمی زاشتم در واقع اصلا هم دیگه رو دوست نداشتیم فقط بعضی اوقات من با دوستام و اونم با دوستاش می رفتیم بیرون همین در واقع میشه گفت که نه از اونجوری دوست پسر ندارم😐😶 بعد از اون کوک یه نفس راحتی کشید و بعد خندید ....جیمین( آروم حرف میزنه) تهیونگ.....تهیونگ: بله!؟ ...جیمین: کوک عاشق شد رفت😆تهیونگ:🤨 خلاصه بعد از کلی مسخره بازی و حرف من دیگه می خواستم برم( چه عجب😶) همه: خداحافظ لیا از دیدنت خوشحال شدیم لیا: با خنده خداحافظ... لیا در و باز کرد و داشت می رفت که کوک اومد ..کوک: لیا لیا صبر کن ( آروم گفت) می گم می خوای منم باهات بیام؟!.....لیا: چی چرا خودم میرم دیگه😉کوک: آخه الان داره شب خطرناک که با ماشین بری .....لیا: وا معمولا می گن که شب پیاده بری خطرناکه کوک: خب حالا می خوای من باهات بیام..لیا: نه بابا نمی خواد خودم میرم راستش هوا خیلی خوبه می خوام یکم پیاده روی کنم
کوک: خب باشه ولی اگه خواستی یه نفر باهات قدم بزنه بگو من بیام باشه😅لیا: نفهمیدم چی گفتی ولی باشه ...راستی اینجا نزدیکی ها آبمیوه فروشی داره😅🤨 کوک: آرهههههههههه داره( با خوشحالی😆) می خوای با هم بریم بخوریم همین جا دقیقا داره ..لیا: چی نه صبر کن بابا تو فردا کلی کار داری نمیشه ...کوک: ای بابا خب میام باهات صبر کن برم لباس بپوشم الان میام( بچم چقدر اصرار داره😐) لیا: کوک نمی دونم چت شده ولی این موقع برای تو خیلی خطرناک اگه خدایی نکرده یه چیزیت بشه من باید چی به کمپانی بگم ...من خیلی دوست دارم تو بیای آرزوی هر آرمی ولی الان واقعا نمیشه کوک:😣زیاد اصرار نمی کنم اصلا من کی باشم که اصرار کنه( ناراحت شد) بعد بهش آدرس داد ...لیا: 🤨😆باشه مرسی من رفتم خداحافط ..کوک: خدا...حافظ
از زبان لیا: راستش خیلی دلم می خواست باهام بیاد ولی خب نمی شد ولی نمی دونم چرا انقدر اصرار داشت ...ههعععیییی بعدش به ساعت دستش نگاه کرد ...اوه اوه اوه ساعت ۷ چقدر زمان زود میگذره خدا رو شکر به مامانم گفتم دیر میام خونه .....اه ایناهاش ...سلام آقا لطفا یه آیسپک به من بدید ممنون..آقا: چشم الان این و بگیرید هر وقت آماده شد این روشن و خاموش میشه و یه صدایی ازش در میاد..لیا: آها باشه مرسی من میرم بعد بر می گردم..آقا باشه....داشتم همین اطراف قدم می زدم ...که خواستم برم سمت راست دیدم بمبسته و خواستم برگردم پیشه مغازه دیدم یه نفر من و گرفت و من و کشید سمت راست
از زبان کوک: ای بابا هرچی اصرار کردم قبول نکرد همه آرزوشونه که با ما برن بیرون این ......اه تهیونگ: چیشده از اینکه عشقت رفت پریشونی..😏کوک: چی چی میگی کدوم عشق رو می گی صبر کن لیا نه بابا این چه حرفیه...جیمین: آره خیلی معلومه اینکه یه هو سر اینکه اون دوست پسر داره اعصبانی شدی..کوک:😶 نامجون: بسه از این حرفا نزنید برید بخوابید..بعد از اینکه همه رفتند خوابیدن جونگ کوک روی مبل نشسته بود و داشت فیلم می دید بعد یه هو چشمش به یه گوشی می افته بلند میشه و برش می داره...کوک: این گوشی برای کیه برای ما که آرمش این نیست.......صبر کن یعنی این گوشیه لیا هستش ...دختره ی فراموش کار☺ حالا چیکارش کنم...او شاید طبق حرف خودش رفته باشه آبمیوه فروشی...(.سریع لباس شو عوض کرد و ماسک زد و رفت بیرون) از زبان جونگ کوک: سریع به سمت آبمیوه فروشی رفتم ...کوک: سلام ببخشید شما یه دختره رو ندیدید که که قدش تقریبا این قدر باشه مو هاش مشکی و چشم های مشکی داشته باشه و .....آها لباسش طوسی آره طوسی باشه ..همچین کسی رو ندیدید؟ آقا: بله دیدم و نوشیدنیشون آماده شده ولی خب هنوز نیومدند....کوک: واقعا ( با نگرانی😣) ببخشید شما دیدید که از کدوم طرف رفت..آقا: بله از اون طرف......کوک: آها مرسی ....بعد با عجله به اون سمت رفت از زبان جونگ کوک: راستش خیلی دلم شور می زد رفتم یکم جلو تر دیدم که یه صدای گریه میاد..یعنی صدای لیا..رفتم جلو تر دیدم که یه پسره رو به روی لیا هستش و نمی زاره لیا حرکت کنه😣😨 و یه اسلحه هم روی شکم لیا گذاشته..
از زبان لیا: داشتم قدم می زدم که یه نفر من و کشید و من و به سمت دیوار هول داد....روی صورتش ماسک زده بود....پسره: خیلی وقت ندیده بودمت...لیا: چ..ی چی ببخشید اشتباه گرفتید .....بعد دو تا دستاش و بغل دو تا گوشم گذاشت و گفت چطود ممکنه من و نشناسی...منم یونگ کسی که از بچگی عاشقت بوده لیا: ی..یونگ ؟! یونگ: یادت میاد یه روزی برات یه پیام اومد بود که گفته بود من دوست دارم ولی تو من و ول کردی...لیا: تو بودی ...بیخیال یونگ بزار من برم ...حتی اگه خودت و بکشی من همسرت نمی شم چون تو ........یونگ: با داد من چی ها. لیا: تو هیچی.. بزار من برم .... هرچی تلاش کردم نتونستم برم بعد من و محکم زد به دیوار و یه اسلحه در اورد و گذاشت روی شکمم...یونگ: اگه یه حرف دیگه بزنی و یا حرکت کنی دیگه زنده نیستی از زبان نویسنده: ( قبل از اینکه بخوایم بریم سراغ داستان می خوام یونگ رو به شما معرفی کنم....یونگ یه پسر روانی هستش که از دوران مدرسه عاشق لیا شده بود و حتی یه روز خواستگاری لیا رفت ولی خب خانوادش قبول نکردند...چون یونگ بیماری داره و بیماریش هم اینکه روانی هستش و همه رو می کشه حتی وقتی ۱۵ سالش بود برادر بزرگ تر شو کوشت ....... ) لیا همین جوری داشت اشک می ریخت ...یونگ: چشاتو ببند😶لیا: چی ..چ.را یونگ تفنگش و فشار داد " گفتم با من بحث نکن اگه می خوای زنده باشی چشات و ببند ....لیا: چشام و بستم .....از زبان نویسنده: یونگ ماسکش و در اورد و داشت لب شو به لب لیا نزدیک می کرد که همون لحظه جونگ کوک داد می زنه: لیااااااااااا داری چی کار می کنی ع و ض ی 😡😱
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زود زود بزار پارت های بعد رو الان دارم از استرس میمیرم😨😨😨
چشم حتما👍🙂
این پسره ی دیوونه کوکه نکشهههههههه😱😱😱😱
😅