هری پاتر و سنگ جادو (نسخه نوشته شده من)

این داستان هری به سبک منه من یه شخصیت جدید به نام آبی ابرنثی بهش اضافه نمودم و از تیکه قطار شروع کردم (داخل قطاری که باهم آشنا میشن)

از زبان ابی:داخل قطار بودم سال اولم بود که به هاگوارتز می رم کنار دوست صمیم هرماینی نشسته بود که یعدفه یه نفر گفت :وزغ منو ندید میشه کمک کنید پیداش کنم »من و هرماینی سر تکون دادیم به معنی اره رفتیم در واگن ها تا رسیدیم به یه واگن که دوتا پسر داخلش بودن

هرماینی به پسرا گفت: شما یه وزغ ندیدید؟شما درین تمرین میکنید» من و هرماینی دخل واگن نشستیم و یکی از اون پسرا یه ورد اشتباه خوند من و هرماینی گفتیم این اشتباه هرماینی گفت من داخل کتاب وردها و طلسم ها طلسم های زیادی یاد گرفتم رو به پسر دیگه کرد چوب دسترسی رو به سمت عینک اون پسر برد

تمیزش کن بعد هرمیانی فهمید که اون هری پاتر من خودمو معرفی کردم: سلام اسم من آبی ابرنثیه از دیدن شما خوشحالم آقای پاتر » در گوش هرماینی گفتم هری همونی بود که یه زخم روی پیشانیش مثله زخم بازی من داشت و مثل من همونی که میدونی نکشتش؟»هرمیانی«اره»

چند ساعت بعد به هاگوارتز رسیدیم بعد وارد یه سالن بزرگ شدیم اونجا کلاه گروه بندی رو روی سرمون گذاشتیم من و هرماینی وارد گروه گریفیندور شدیم و هری و روند ویزلی هم همینطور

ما مشغول خوردن بودیم که یه دفعه یه کله از وسط مرغ بیرون اومد همچون ترسیدیم و بعد پروفسور دامبلدور بهمون توضیح داد اونا چین و معلمان خودشونو به ما معرفی کردن روز بعد کلاس جارو سواری داشتیم که بین هری و دراکو دعوا شد و هری برنده اون دعوا شد

بچه ها من خلاصه نویسی میکنم بای❤️