
لایک و کامنت یادتون نره.
باب اسفنجی زنگ زد به سندی و همه چیز و گفت.سندی هم اومد. گفت:اوممممم باید فکر کنم؟!پاتریک:اومممم یاد وقتی افتادم که رفته بودیم دنبال فرمول و اون آقاهه ما رو فرستاد یه جزیره عجیب و بعد سندی یه کاغذ اورد و بعد باب اسفنجی یه چیزی روش نوشت بعد ابرقهرمان شدیم یادش بخیر.همگی به پاتریک زل زده بودن.پاتریک:چی شده چرا همتون به من زل زدید؟!باب:پاتریک تو نابغه ای!!!!پاتریک:میدونم.باب:سندی هنوز اون کاغذ و داری؟سندی:معلومه که دارم.بعد کاغذ و داد به باب اسفنجی.باب اسفنجی یه چیزی نوشت.
بعد همشون ناپدید شدن!!!رفتن روی خشکی.پاتریک:دقیقا همونیه که گفتم!!!!سندی کلاهش و دراورد و گفت:آخیش بازم هوای تازه!!! باب:خیله خب پخش میشیم فقط یادتون باشه که ما...همگی:یه گروهیم!!!پخش شدن.باب و پاتریک باهم رفتن.پاتریک پایه یک نفر و دید و گفت:هیییییی این همون آقایی که پنج تا کله داره و جواب تو رو نداد.باب:آره ولی مهم نیست بیا بریم دنبال پدر بزرگ آقای خرچنگ.بختاپوس از یک طرف دیگه رفت.داد میزد:آهایل!!!!آقای پدربزگ آقای خرچنگ!!!!آخخخخخخخخ!!!برخورد کرد به یک سنگ بزرگ و بعد از حال رفت!!!همگی برگشتن سره جای اول.گری نتونسته بود حتی یه قدم برداره!!!آقای خرچنگ گفت:راستی بختاپوس کو؟!صدای داد بختاپوس آمد:ایوایییییییییییییییییی!!!!
باب:ایوای!!!حتما اتفاقی براش افتاده!!!باید بریم دنبالش!!!
پاتریک:زود نیست الان باید یه بستنی و بعدش یه عالمه پشمک بخوریم!!باب:آره راست میگی پیش به سوی بستنی و پشمک!!!بعد رفتن!!! پنج دقیقه بعد... رفتن دنبال بختاپوس.دوباره صدای بختاپوس اومد:کمککککککککککک!!!!باب:باید بریم دنبال صدا!!!!صدای بختاپوس دوباره و دوباره اومد:کمکککککککککککککک!!کمکککککککک!!!کمکککککککککک!!! کمککککککککک!!!
رفتن و رفتن.تا رسیدن به یک رستوران.رفتن تو رستوران.پخش شدن.باب رفت آشپزخونه.آقای خرچنگ رفت دفتر مدیر.سندی رفت دستشویی.پاتریک غذا خوری و گشت.باب:پیداش کردم!!!!همگی اومدن آشپزخونه.آشپز داشت بختاپوس و سرخ میکرد.بختاپوس:کمکککککککککککککککککککککک!!!!!باب:بختاپوس!!!!ببخشید آشپز اونی که دارید سرخ میکنید دوست ماست!!آهایل!!آقا!!اون صدای من و نمیشنوه.
سندی:حالا چیکار کنیم؟!باب:نمیدونم پاتریک تو ایده ای نداری؟پاتریک:اومممممم خب چطوره بریم جلوش تا ما رو ببینه و اینجوری توجهش و جلب میکنیم و بهش میگیم اون دوست ماست.باب:پاتریک تو نابغه ای!!!پاتریک:میدونم!!!همین کار و کردن و جواب داد.بختاپوس و نجات دادن.آشپز گفت:ببینم شما ها اینجا چی کار میکنید؟باب همپچیز و گفت.آشپز:خب شاید بتونم کمکتون کنم امروز به جز این اختاپوس یک خرچنگ پیدا کردم که پنیر داشت.باب:خب اون کجاست؟آشپز ااینجاست.اون خرچنگ تویه یک شیشه بود.آقای خرچنگ گفت:پدربزرگ!!!
پدربزرگ آقای خرچنگ و بیرون اوردن و از آشپز تشکر کردن و رفتن. از پدر بزرگ پرسیدن پدرش کجاست؟پدربزرگ آقای خرچنگ گفت: پدربزرگم خب معلومه تویه نیورک کنار خونه پسرم.همگی:چییی!!! باب:ما اونجا بودیم!!!بختاپوس:داریم دور خودمون میچرخیم!!!! پدربزرگ آقای خرچنگ:نگران نباشید دیگه لازم نیست سفر کنید.
چون پدرم بهم گفته(بلاخره من این راز بزرگ که فرمول چیه رو فراموش میکنم برای همین این راز و تویه یک کاغذ نوشتم و گذاشتمش تویه این شیشه میدمش به تو اگه فرمول اصلی نابود شد از روش بنویس و بده به نتیجم یوجین.)برای همین میدمش به تو قبلا از روش نوشتم.آقای خرچنگ داشت فرمول و میگرفت که... پلانگتون با یک ربات خیلیییییییییییییییییییییی بزرگ اومد و فرمول و گرفت و برد.گفت:هاها واقا فکر کردی من همینجوری بیخیال فرمول میشم هاهاهاهاها کورخوندی هاهاهاهاهاهاها...
برای خوندن ادامه داستان منتظر پارت 4 باشید... لطفا با کامنتاتون بهمون انگیزه بدید. اگه از این داستان خوشتون امد لایک کنید. بای بای.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)