
سلام اینم پارت سوم داستان تنهایی.
ولی من هنوز داشتم به طرح Kooatkoypter فکر میکردم. نشستم رو صندلی جلوی میز کار بعد از یکم فکر کردن دیدم نمیشه هیچ کاریش کرد و با نا امیدی گفتم:اااههه نمیشه. و سرم رو گذاشتم روی میز. یکی دستشو گذاشت رو شونم و گفت:هیچ وقت نگو نمیشه. سرم رو آوردن بالا دیدم کای بود. گفتم:این بار دیگه اصلا نمیشه. کای:خوب مشکل کجاست. من:برای سنسورهای گرمایشی و دوربین Kooatkoypter دچار مشکل شدیم وزنش زیاد میشه. اگه ملخک هاشو هم بزرگ تر کنیم جسش بزرگ میشه و برای جاهای باریک و تنگ کار آمدش رو از دست میده. کای:خوب برای دوربینش از دوربینهای مینیاتوری استفاده کنید. متور هام اگه اشتباه نکنم چهار تاست متور ها رو هم از جنس آلمینیوم که سبکه درست کنید تا وزنش کم بشه که بتونی سنسور های گرمایشی رو هم بهش وصل کنی. من:دوربین مشکلی نداره اما متورش وقت میگیره. کای :راه دیگه ای نیست. من:هههوووففف. کای:موتورش با من.
من:هههوووففف. کای:موتورش با من. من:واقعا ؟. کای:آره. من:وای واقعا ممنونم. دخترا اومدن. هلن:خوب حالا چیکار کنیم. جولیکا:درسته. کای:من به آپریل گفتم باید چیکار کرد. و من همه چیز رو براشون توضیح دادم. هلن:اما متور خیلی وقت میبره. من:کای گفت کار موتورش رو خودش انجام میده. هلن:دمت گرم کای. کای دستش رو گذاشت پشت گردنش و با خجالت گفت:کاری نکردم. بعد از اون رفتیم کلاس بعدی استاد داشت درباره پهباد ها حرف میزد. بعد از دانشگاه رفتم خونه. لیلی:سلام. با خستگی گفتم:سلام لیلی. لیلی:مثل اینکه خسته ای. من:آره. چه غلطی کردم رشته هوا و فضا رو انتخاب کردم. لیلی با خنده گفت:یعنی تا این حد تنبلی؟. منم خندم گرفت. من:خوب من برم لباسامو عوض کنم. لیلی:باشه. راستی من میرم بیرون. من:باشه. . رفتم بالا تا لباسامو عوض کردم رفتم کتابامو آوردم نشستم به درس خوندن. ساعت 7 بود که یکی در اتاقمو زد. من:بفرمایید. دیدم هلن و کارن و جسیکا و آلن بودن. من:سلام بچه ها اینجا چیکار میکنی. جسیکا:بدو آماده شو میخوایم بریم بیرون. من:کجا. هلن:بیا خودت میفهمی. منم بلند شدم لباسامو عوض کردم و رفتیم بیرون. داشتیم راه میرفتیم که یکی از پشت چشمامو گرفت. من:عه چرا اینجوری میکنید. هلن گفت هیس فقط بیا. یکی از جلو دستام رو گرفت و با خودش برد. هلن:خوب رسیدیم. چشمام رو باز کردم که یهو....... دیدم همه بچه های کلاس و پدرم و لیلی و متیو اونجان و همه جا تزئین شده. پدرم گفت:تولدت مبارک. لیلی و متیو هم اومدن کنارشون. یهو پریدم بغلشونو هر ستاشونو با هم بغل کردن. بعد که ولشون کردم دیدم کای و فیلیپ یه کیک سه طبقه رو آوردن. بعد از رقصیدن دیدم آلن داره رقص چاقو میره خدایی رقصشم خیلی خوب بود. از اون ور کارن در حال رقص داشت شمع 19 سالگی رو میآورد.
اومد شمع هارو گذاشت روی کیک بعد آلن چاقو رو داد دستم. کای :خوب حالا یه آرزو کن. تو دلم گفتم:همه کسایی که دوسشون دارم کنارم بمونن. و بعد شمع رو فوت کردم و کیک رو بریدم. نوبت رسید به کادو ها هرکسی یه چیزی برام گرفته بود مثلا هلن یه ساعت خوشگل برام خریده بود آلن یه کلاه کای یه دستبند جسیکا یه پیراهن و.... نوبت به کادوی لیلی شد وازش کردم با دیدنش خیلی تعجب کردم. لیلی:این کتاب آشپزی رو گرفتم که دیگه اون بلا رو سر آشپز خونه نیاری اما اون کادوی اصلی نیست. بعد یه جعبه بهم داد. بازش کردم داخلش یه لباس مجلسی بود. متیو یه هودی توسی برام گرفته بود. پدرم یه جعبهی کوچیک داد بهم و گفت:امیدوارم دوسش داشته باشه. درشو باز کردم دیدم گوشواره های مادرمه. از خوشحالی پریدم بغلش و گفتم :معلومه که دوسش دارم. بعد از جشن از همه خداحافظی کردم رفتم سمت کای با آرنج زدم به دستش و گفتم:چرا چیزی بهم نگفتی. کای:چون نباید میگفتم. من:چرا باید میگفتی. کای:نباید میگفتم. من:باید. کای:نباید. من:باید. کای:باید. گفتم:نباید. یهو با دوتا دست جلوی دهنمو گرفتم. با خنده گفت:دیدی خودتم گفتی نباید. من:تونستی گولم بزنی.
. در هر صورت بابت همه چیز ممنون. کای با لبخند گفت:قابلی نداشت. و بعد ازش خدا حافظی کردم و با پدر و لیلی و متیو رفتیم خونه. رفتم توی اتاقم جعبه گوشواره های مادرمو از کیفم در آوردم. درشو باز کردم و گوشواره ها رو در آوردم و نگاهشون کردم. دوباره گذاشتمشون تو جعبه و بعد جعبه رو گذاشتم توی کشوی میزم. رفتم توی بالکن. لبه بالکن وایسادم دستام رو گذاشتم روی میله ها و یه نفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم:بعد از مرگ مادرم فکر میکردم کاملا تنهام اما امروز فهمیدم که تنها نیستم. رفتم روی تختم و گوشیمو برداشتم و رفتم توی گالری عکس های تولد رو نگاه کردم. توی یه عکس هلن خیلی باحال افتاده بود. داشتم از خنده روده بر میشدم اما چون بقیه خواب بودن مجبور بودم بی صدا بخندم. بعد از دیدن عکس ها گوشیمو گذاشتم رو زنگ ایندفعه به جای اینکه بزارمش روی 8 گذاشتمش روی 7 و نیم که پیاده برم. گوشی رو گذاشتم کنار خوابیدم.من: مامان 😦تو.... تو زنده ای. مامان یه چیزی بگو. مامانم:فقط یه چیز رو بدون من همیشه کنارتم. مادرم برام دست تکون داد و رفت میخواستم بدو ام دنبالش که دیدم دستام بستس مادرم داشت ازم دور میشد و میگفت:من همیشه و همه جا کنارتم اونو بدون که خیلی دوست دارم. گریم گرفت با داد گفتم مامان و یهو...... چشمام باز شد و سریع نشستم. صورتم خیس بود تو خواب گریه کرده بودم.
خوب اینم از این منتظر پارت های بعدی باشی.
✨ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✨ ✨ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️✨ ✨ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️✨ ✨ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنونم.
عاااالللییی بودددد