من بدون تو نمی تونم پارت نهم

جیمین: ما اومدیم در و باز کنید ..تهیونگ : به به چه عجب اومدین کجا بودید دقیق........ اه مهمون اوردین 😅😶لیا: توی دلش یا خدا این که تهیونگگگگگگ وایییی الان ها هستش که از خوشحال هم گریه کنم و هم غش کنم😶😑 کوک: خب اگه میشه بیایم تو دستامون درد گرفت..تهیونگ: اوه  راست می گی ببخشید بیاین جیمین: مااااااا اومدیم چه خوش آمدیم🤣😶😄

از زبان لیا: تا خواست جونگ کوک بره داخل گفتم: کوک صبر کن کوک: چی شده ..لیا: می گم دیگه نمی خواد که من بیام داخل که کوک: چرا خجالت می کشی ؟😏لیا: خب.....آره خجالت می کشم😅کوک: تو بیا ..لیا: آخه ..کوک: آخه بی آخه باید بیای...لیا: اون وقت چرااا😐🤔کوک: چون..امممم خب اه با من بحث نکن بیا لیا: باشه😐🤔

نامجون: به به مهمون اوردین 😏 جین: اوه چه خانمی خوش اومدید😆 کوک:🤨جی هوپ: اوههههه دوستتونه چرا انقدر قیافش برام آشناس..... تهیونگ: آره برای منم جیمین: اه چقدر سوال می پرسین بیا جین اینم وسایلت ...جین: مرسی ..کوک: لیا بیا اینجا کیسه ها رو اینجا بزار لیا: با ..باشه ...می گم جونگ کوک ( آروم داره حرف می زنه ) کوک: بله؟ ..جین: ههعععییی ههععییییی شما دو تا چیکار می کنید🤣😏نامجون:کوک نمی خوای دوستت و تو به ما معرفی .....کوک: خب این دوست دخت....نه یعنی یه غریب هستش ولی خب یه دوسته😅یونگی: هرکی فهمید به منم بگه؟

از زبان نویسنده : خلاصه کوک لیا رو بقیه معرفی کردش بعد با هم کلی حرف زدن و  تا اینکه نامجون گفتش که بیاین جرعت حقیقت بازی کنیم و همه گفتن باشه! لیا: خب پس منم برم بیشتر از این مزاحمت تون نمیشم😅 از زبان لیا: وقتی که این جمله رو گفتم دیدم همه دارم با تعجب و یجور خواص به من نگاه می کنند که این نگاه یعنی اینکه باید بمونی و سریع بدون هیچ حرفی نشستم.....جی هوپ: خب حالا شد خب من می گردونم ...همه: باشه

خلاصه یه چند باری بازی کردیم و خندیدیم طول این مدت اصلا احساس غریبی نمی کردم جیمین: حالا من می چرخونم .....خب اوهههههه تهیونگ باید از لیا بپرسه ☺😐 تهیونگ: جرعت یا حقیقت؟! لیا: خب امممم حقیقت ..تهیونگ: خب ممممم اگه بین ما هفت نفر هر هفتامون بیایم باهات وقت قرار بزاریم کدومونو انتخاب می کنی؟!(🤨😑😏)

خب ببخشید می دونم این پارت خیلی کم بود قول می دم پارت بعدی رو بیشتر بنویسم🤗