✦خون برای دوستی❥ 3

شرمنده میدونم خیلی تنبلم ولی واقعا هر کاری میکنم حوصلم نمیشه داستانو بنویسم😐💔 و راستی اون بالا هم بخون مهمه😃😑

جلوشون ظاهر شدن. بدون اینکه چیزی بگه اونا رو کشون کشون بردن تو یه اتاق و پرتشون کردن تو اتاق . از زبان لیسا: پام خیلی درد گرفته ولی هیچ چیزی نگفتم و فقط دستامو گذاشتم دور پام . رو به جنی و جیسو کردم اونام گفتن خوبن .

رومو برگردوندم که دیدم رزی بیچاره رو انقدر زدن که بیهوش شده 🥺 از زبان نویسنده: لیسا دوید سمت رزی و با اینکار بقیه هم متوجه رزی شدنو رفتن پیشش . اصلا حالش خوب نبود . دست و پاهاش کبود شده بودن . از زبان جیسو : صورتشو گرفتم که دیدم صورتشم خونیه🥺💔 بغضم گرفته بود و به زور خودمو کنترل کردم که اشک نریزم 🥺 که دیدم جنی و لیسا دارن گریه میکنن😢

از زبان جنی : دیگه تحمل نکردم تو این وضعیت ببینمش و با گریه داد زدم : این درو باز کنین حالش اصلا خوب نیست درو باز کنینننن(بگما اون ها هنوز رزان صداش میکنن ولی من تو کادر داستان میگم رزی) باز کنین انقدر زدینش که از هوش رفته باز کنینننن خواهش میکنم 😭😭‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ نگهبان دم در رفت و به رئسشون گفت و چند دقیقه بعد اومدن و رزی و بردن .

یه ساعت تو اتاق نشسته بودین داشتیم دعا میکردیم حالش خوب باشه و اومدن داخل و ما رو بردن تو یه اتاق درست درمون که حداقل میشد اسمشو گذاشت اتاق😐یکم به اطرافم نگاه کردم که دیدم رزان رو روی تخت خوابوندن و حالش بهتر شده . لیسا رفت کنارش نشست منم دست جیسو رو گرفتم رفتم نشستم کنارش که بهوش اومدو چشم‌هاش رو باز کرد و گفت

رزی گفت که این پارت تموم شده و باید منتظر پارت بعد باشین😃😂 خب چیه توقع داری چقدر بنویسم😐 حالا هم اون انگشت مبارک رو دو ثانیه بزار رو قلبم قرمزش کن لطفا تا انگیزه داشته باشم برای پارت بعد😃👏🏻👏🏻 یه کامنتم بده دو دقیقه انگیزم بیشتر شه🙂👏🏻👏🏻