
سلام.. اینم پارت شیش
داستان همچنان از زبان شوگا): سریع بهش گفتم:خب پس معطل چی هستی بدو بریم پذیرش و پرستار ها رو خبر کنیم. *ا/ت*: باشه... . بعد شروع کردیم به دویدن🏃رسیدیم به دَم پذیرش و خیلی سریع گفتم:خانوم...خانوم... .مسؤل پذیرش:بله بفرمایید😊. من(شوگا) : بیمارمون حالش دوباره بد شده😶. مسؤل: ب... با... باشه. و سریع رفت پرستارها رو خبر کرد اونا هم بدو بدو رفتن سمت اتاق وقتی وارد شدن در رو بستن(😰)*ا/ت* خیلی پریشون بود میخواستم برم پیشش و بهش دلداری بدم اما... راستش یکم ازش خجالت کشیدم(اخی بچه خجالتی منی تو😍💜)
همینجوری پشت در منتظر بودیم که پرستارها با تخت از اتاق اومدن بیرون😱 *ا/ت* شروع کرد به زدن خودش خیلی حالش بد بود😥 من خیلی سریع رفتم پیش یکی از پرستار ها که داشت میدویید🏃و منم دنبالش رفتم و پرسیدم:چیشده؟. پرستار:حالشون بده داریم منتقل شون میکنیم به آی سی یو همونجا خشکم زد و دیگه نتونستم همراه پرستار بدوم 😢*ا/ت* دویید اومد سمتم گفت:ش... شوگا چیشده؟. نمیدونم چه مرگم شده بود نمیتونستم حرف بزنم😷
ا/ت* یهو دو زانو نشست رو زمین و زد تو سر خودش آب دهنمو قورت دادم و گفتم:*ا/ت* مامانتو بردن آی سی یو😭. یهو خودمم بی اختیار شروع کردم به گریه کردن بعد سعی کردم *ا/ت* رو با همون حال بدش بلند کنم و بزارمش روی یکی از صندلی ها. رفتم براش یه اب معدنی خریدم و بهش دادم به زورِ من یه قُلُپ ازش خورد و سرش رو تکیه داد قَد دیوار. گفت:من خیلی بدبختم😭. من(شوگا) : نه اینجوری نگو حالا که چیزی نشده. *ا/ت*:دیگه چی میخواست بشه پدرم که توی۱۸سالگی تَرکَم کرد اینم از مامانم😭
من(شوگا) : یع... یعنی... پدرت... فوت شده... م... من متاسفم😢. *ا/ت*:تو چرا متاسف باشی تقصیر منه که همیشه تو زندگیم تا اومدم خوشحال باشم همه چی برعکس شد😭. خیلی ناراحت بود سعی کردم دلداریش بدم اما گذاشتم که گریه هاشم بکنه چون اینجوری سبک میشد😞. یه چند دقیقه ای همینجوری گذشت پاشدم برم یه چیزی بیارم بخوره چون اینجوری از بین میرفت😷. پاشدم رفتم یه ساندویچ براش خریدم وقتی برگشتم دیدیم خوابش برده😴
گردنشو خیلی بد گذاشته بود ولی در عین حال دلم نمیومد بیدارش کنم پس هودیمو در اوردم(زیر هودی هم لباس داشتم البته) سرشو خم کردم و گذاشتم رو پام(😍💜)بعد هودیمو زدم روش چون هوا سرد بود ممکن بود سرما بخوره خودمم رفتم تو گوشی و به نامجون پیام دادم... :من(شوگا) : نامجون میدونم خیلی پُر رو اَم ولی باور کن نمیتونم بیام. نامجون: چرا؟. من(شوگا) :مامان *ا/ت* حالش بد شد *ا/ت* هم حالش خرابه.... . همین که خواستم ادامه پیام رو بدم
نامجون گفت: تو اصلا بیخود میکنی برگردی(😐😂)وقتی *ا/ت* حالش بد باشه تو همش فکرت پیش اونه... . من(شوگا) :نه باور کن اینجوری نیست. نامجون:😑... حالا هرجوری هست تو بمون مراقب *ا/ت* باش بیای اینجا هیچی از دستت بر نمیاد بعد شوگا تو کارت عالیه بدون تمرین هم بیای کنسرت موفق میشی. من(شوگا) :مرسی نامجون خیلی ممنونم ازت💜. نامجون:خواهش😊💜. بعد که دیگه خیالم راحت شد یه موزیک پِلِی کردم و کم کم چشامو بستم وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود *ا/ت* هم کم کم داشت بیدار میشد... .
دامه داستان از زبان*ا/ت*(من) : کم کم پلکام باز شد اول یکم کِش و قوس به خودم دادم ولی وقتی کامل چشامو باز کردم دیدیم دست شوگا رو سَرَمه هودیشم رومه منم رو پاهاش خوابونده. تازه یادم افتاد که کی خوابم برده سریع پاشدم و گفتم:وای شوگا😱ببخشید تو الان باید برمیگشتی پیش اعضا ای خدا من چقدر خنگم. شوگا: 😂 چقدر هول کردی نگران نباش به نامجون خبر دادم هیچ مشکلی نداشت با موندم. من:اما من مشکل دارم. شوگا:وا!.
من: وا نداره شما اخر این هفته کنسرت دارین تو باید الان سرجلسه تمرین میبودی پاشو برو همین الانم کلی دیر شده😟. شوگا یهو اخماش رفت تو هم گفت:اَه گیر نده دیگه من هیچ جا نمیرم چرا نمی فهمی من... . من: تو چی؟. شوگا:چچچ... چیزه... من... ای بابا گیر نده. من: باشه ولی تو مطمئنی نامجون راضیِ؟. شوگا:ها؟... اره بابا. من: باشه ولی شوگا... . شوگا:بله؟. من:ببخشید خیلی اذیتت کردم کاش از همون اول هم دیگه رو نمیدیدیم که من انقدر باعث زحمتت نمیشدم😢.
این پارت هم تموم شد💜لطفا بازدید ها رو زیاد کنین عشقولیا😍 بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
پارتتتتت بعددددددددد