
فالو = فالو
سریع یه ماشین گرفتم و خودمو رسوندم به بیمارستان 🏥 وقتی رسیدم بدو بدو خودمو رسوندم به پذیرش. من: سلام... . مسؤل پذیرش:سلام، بفرمایید. من:من *ا/ت* هستم... . مسؤل پذیرش:آها...خوب شد که اومدید بفرمایید راهنماییتون میکنم که برین پیش مادرتون😊. من:باشه ممنونم💜. و با مسؤل پذیرش رفتیم به سمت اتاقی که مادرم توش بود. وقتی وارد اتاق شدم دویدم رفتم پیش مامانم. مامانم دستامو گرفت تو دستش و گفت:دیدی چجوری گند زدم به همه ی برنامه ها😫... .
من: نه😊... . مامان: چی نه؟ مثل اینکه نمیدونی 6، 7 روز اینجا بستری هستم من... . من:چرا خوبم میدونم ولی اتفاقاتی که امروز برای من افتاد از صدتا کنسرت و فن ساین هم بهتره 😇😊💜. مامان: چی؟. من کل قضیه ی امروز رو براش تعریف کردم ولی دیگه پیاز داغشو زیاد نکردم😁 مامانم اول مات و مبهوت بود بعد کلی خوشحال شد اصلا باورش نمیشد من تونستم شوگا رو ببینم در کل انقدر خوشحال بود که روی تخت بند نبود😄
یه چند دقیقه ای گذشت ⏰⏰⏰ بعد یه پرستار اومد تو اتاق و گفت: بفرمایید دخترتون هم دیدید اروم شدید الان؟. مامانم: اره ممنونم که اجازه دادید بیاد💜. پرستار: خواهش میکنم... . بعد پرستار رو کرد به من و گفت:عزیزم مادرتون دیگه باید استراحت کنن... . من: چشم... . بعد دستای مامانمو ول کردم ، ازش خداحافظی کردم و رفتم... . توی محوطه بیمارستان منتظر اژانس تلفنی بودندکه گرفتم که یهو گوشیم رو از تو کیفم در اوردم📲
و به شوگا پیام دادم که :سلام من *ا/ت* هستم همونی که امروز جونشو نجات دادید 😇 من امروز زبونم بند اومده بود و نتونستم به خوبی ازتون تشکر کنم واقعا ممنونم ازتون خیلی زحمت کشیدین و خواستم بگم که مادرم هم حالش بهتر شده همین الان پیشش بودم حالش خوب تر شده😊. همون لحظه یهو شوگا انلاین شد دست و پامو گم کردم (نمدونم چرا😶) در همین حین ماشین اومد سوار ماشین شدم و دوباره رفتم تو گوشیم شوگا داشت یه چیزی تایپ میکرد😍... .
شوگا💜: خب من دیگه برم به مذاکراتم با اعضا بپردازم فعلا بای💜👋. خدایاااا این بَشَر چرا انقدر کیوتهههههه. من: باشه فعلا بای💜👋. ادامه داستان از زبان شوگا: ضربان قلبم بالاااا رفته بود همش عرق میکردم...خیلی خوشحال بودم نمیدونم برای این بود که حال مامانش خوب شده یا... نه...یا و زهر مار...(خود درگیری مضمن داره😁) بعد چند ثانیه ای با صدای بلند گفتم:.... .
گفتم: مامااااااااان(همون جین😂) جین: مامان و...😑... چته؟. من(شوگا) :میای یه دیقه دَدی نامجون هم با خودت بیار😁. جین: باز چه دسته گلی به اب دادی بچه؟. من(شوگا) :😑 دسته گل چیه بیاین شما... . جین: باشه وایسا غذا رو بزارم رو گاز میام. بعد یه چند دقیقه ای بالاخره اومدن😀. جین: چیشده؟. نامجون:اره چیزی شده؟. من(شوگا): اووووم هم اره هم نه... . جین و نامجون: وات؟. من(شوگا): امروز اتفاقی یه دختری رو نجات دادم داستانش دور و درازه... . جین: اووووو❤. من(شوگا) اووووو و... منحرف نباش...
نامجون: خب بگو چیشده؟. من(شوگا) : اون دختر مادرش که از قضا مادرشم آرمیه مریضه الان بیمارستان اون دختر امروز خیلی حالش بد بود که بخاطر مادرش و اینکه نمیتونه به کنسرت ما برسه😞حتی نزدیک بود جونش رو از دست بده الان مادرش بیمارستانه من گفتم اگه بتونیم ما میایم دیدن مادرت که بلکه حالش بهتر شه و مدت زمان کمتری بستری باشه و شاید بتونین به کنسرت هم برسین...حالا میشه بریم خواهشششش🙏💜. جین یه نگاهی به نامجون کرد فکر کنم یه چشمک هم زد😉و...
بعد نامجون گفت:اره... یعنی باشه چرا که نه... . جین: خب حالا حرفات تموم اخه غذام الانه که یه بلایی سرش بیاد😂. من(شوگا) : اره برو فقط میریم دیگه؟. جین: اره بهش خبر بده. من(شوگا):تو از کجا میدونی من شماره شو دارم. نامجون:خودت الان لو دادی که😁😂. من(شوگا) :راس میگیا خاک تو سرم. (نویسنده: دور از جون😶😶💜) جین: هیچوقت یه مامان رو دست کم نگیر 😁. بعد نامجون و جین از اتاق رفتن بیرون و به بقیه هم خبر دادن ❤. من با رفتار هایی که خودم داشتم و جین و نامجون داشتن به خودم شک کردم اما... اما... نه... اصلا پای عش... نه وسط نیست...
خب بچه ها این پارت هم تموم شد منتظر پارت ۵ باشید😚(لایک و کامنت یادتون نره)
فالو=فالو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااااااااااااااااااااااااالی بود🤩🤩