
داستانم خیلی قشنگه حتما بخونید😘
مامان:باشه من میرم بلیط هارو بگیرم. من بلافاصله زنگ زدم به دوستم لیسا(نکته:دوستم، دوست صمیمی صاحب اون پیجی بود که وسایل رو میفروخت) و همه چی رو براش از سیر تا پیاز تعریف کردم و گفتم که یه جوری کنه این آرمی بمبا تا فردا ساعت ده یا ده و نیم به دستم برسه. لیسا هم گفت:حتما عاجی💜برات ردیفش میکنم. من:مرسی لیسااااا😘. و یکم بعد بهم پیام داد که فردا ساعت ده یا ده و نیم میرسه دستم ارمی بمبا منم ازش کلی تشکر کردم🙏 و رفتم که چمدون ببندم...
ساعت ۱۲:۳۰(شب) بالاخره چمدونم رو بستم و الان هم باید میرفتم میخوابیدم😴😴😴... . فردا صبح:سرحال تر از همیشه😀بلند شدم و رفتم یه دوش کوچولو گرفتم و بعدش موهامو خشک کردم، لباس هام رو پوشیدم و یه مقدار آرایش کردم💄💅 و همراه ساک و چمدونم رفتم پایین پیش مامانم . مامانمم آماده ی آماده بود همینطوری منتظر بودیم که زنگ در به صدا در اومد🚪🚪 رفتم در رو باز کردم ارمی بمبا رو آورده بودن😍 کلی ازشون تشکر کردم و رفتم داخل خونه
خیلی خوشحال بودم 😍😀 دوباره زنگ زدم به دیانا و کلی ازش تشکر کردم که حتی زودتر از زمانی که بهم قولشو داده بود اوردنشون😊😇. بعد ارمی بمب خودم رو گذاشتم کنار البوم هام مامانمم ارمی بمبش رو برداشت . بعدشم دوباره وسایل مون رو چک کردیم تا چیزی جا نزاشته باشیم و بلافاصله یه اژانس گرفتیم و رفتیم سمت فرودگاه... . توی فرودگاه کارهایی که مربوط به پروازمون بود رو انجام دادیم و سوار هواپیما شدیم✈✈✈ بعد از پرواز : خیلی خوشحال بودم😇 اصلا باورم نمیشد رسیدیم کره😍
من و مامانم چون خسته بودیم بعد از فرودگاه یک راست رفتیم هتل. به هتل که رسیدیم مامانم شروع کرد به زدن سرفه های شدیدددددد😨😨 انقدر سرفه زد که داشت خفه میشد😱البته مامان بازهم اینطوری شده بود اما نه به این شددددت😶. رنگش داشت بنفش میشد (یا خداااا) سریع یه ماشین گرفتم و رسوندمش به بیمارستان🏥🏥پرستارها سریع بردنش اورژانس وقتی دکتر اومد رو سرش گفت:مادرتون آسم (یه مریضی )دارن فکر کنم نمیدونستین...
لان هم وضعشون خرابه ممکنه تا یک هفته مهمون ما باشن😔. من یه سری فرم مربوط به بستری بود اونا رو پر کردم ولی دیگه نزاشتن بمونم منم با حال خراب از بیمارستان زدم بیرون😖😭. خیلی ناراحت بودم اولاً مامانم اون وضعش بود و دوماً کنسرت بی تی اس دیگه بی کنسرت بی تی اس چون مامان باید یه هفته بستری باشه اما کنسرت اونا 5،6 روز دیگه س😞 یعنی همینجوری داشتم دِق میکردم هندزفریمو دراوردم و گذاشتم گوشم و اهنگ فِیک لاو(عشق دروغین) رو پِلِی کردم...
صداش رو هم گذاشتم آخر آخر طوری که صدای هیچی و هیچکی رو نمیشنیدم... . همینجوری داشتم از خیابون رد میشدم که دیدم همه مردم زُل زدم به من به خودم اومدم و دیدم یه تریلی با سرعت خیلی زیاد داره میاد سمتم😱😱 همونجا خشکم زد😨که یه پسری منو خودشو هُل داد سمت پیاده رو... کُپ کردمممم.... او... او... اون شوگا بود😶. سریع شوگا بلند شد و گفت:حالت خوبه؟چرا... چرا حواست نیست؟. من که همینجوری خشکم زده بود یه قطره اشک از چشمام ریخت رو گونه م😢
شوگا با دستاش اشکمو پاک کردو گفت:پاشو، پاشو بریم بشینیم رو اون صندلی پیاده رو. من زبونم چسبیده بود سقف دهنم اصلا نمی تونستم حرف بزنم قلبم هم تو دهنم بود(❤-❤). شوگا منو نشوند روی صندلی و رفت یه لیوان آب برام از آب سرد کن کنار خیابون اورد و داد دستم آب رو خوردم یکم بهتر شدم و ازش تشکر کردم💜🙏 که دیدم شوگا...
دیدم شوگا چشماش گرد شد😶 ... شوگا: پات، پات... داره خون میاد!... . رنگش پریدههههه بود گفت:ا... از... از اینجا جُم نخور و با هول و ولا دوید🏃🏃. گفتم: کجا میری؟. گفت:میرم ماشینمو از اون ور خیابون بیارم جُم نخوریا. و بعد همینجور که داشت میدوید... انقدر که هول کرده بود که نزدیک بود زبونم لال دور از جونش با مغز بخوره زمین 😰. معلوم بود خیلی خیلی هول کرده.... (یه درصد با خودت فکر کن شوگا اینجوری برات هول کنه و نگرانت شه... واااایییی😍)
منم که تا پامو دیدم فهمیدم چی شده 😲 تا اون موقع انقدر تو شوک دیدن شوگا بودم که اصلا هیچییییی نفهمیدم... یهو شوگا با ماشین اومد. پام یکم درد میکرد و نمی تونستم خوب راه برم 😞 بخاطر همین شوگا دستمو گرفتم اروم اروم کمکم کرد تا راه برم و به ماشین برسم (😍) و بشینم توی ماشین... .
خب بچه ها داستان تموم شد منتظر پارت۳ باشید💜😇
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هنوز نخوندم ولی مطمئنم عالیه
داستانت عالیه ولی گلم نمیخوام توهین کنم ولی قبلا این داستان من خوندم و فک میکنم تو ازش اصکی رفتی.فایتینگ