خوب این اولین تست منه امید وارم که خوشتون بیاد اولش خیلی هیجانی نیست اما قول میدم در ادامه بهتر بشه
تمام خاطراتم اومد جلوی چشمم: فقط یک ساعت تا پرواز مونده بود. همه وسایلمو رو جمع کردم بدو بدو رفتم پایین. بابام منتظرم بود. دلم نمیخواست برم همه خاطراتم با مادرم توی این خونه بود. بابام:دخترم باید بریم. من:باشه. همین طور که اشک توی چشمام جمع شده بود در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم و رفتیم فرودگاه. بعد از چند ساعت رسیدیم پاریس. غروب بود. با بی حوصلگی از هواپیما پیاده شدم و با، بابام رفتیم خونه ای که تو پاریس گرفته بود. رفتم توی اتاقی که واسه من در نظر گرفته بودن. چمدون رو گذاشتم روی تخت. رفتم جلوی بالکن پرده رو کشیدم کنار. واقعا منظره زیبایی بود. خورشید داشت غروب میکرد و آب نور خورشید رو انعکاس میکرد. در بالکن رو باز کردم و رفتم توی بالکن و لبه بالکن وایسادم. دلم گرفته بود دلم برای مادرم تنگ شده بود یک هفته میشد که از کنارمون رفته بود. یاد خاطراتی که با مادرم داشتم افتادم و یه قطره اشک از گوشه چششم سر خورد و افتاد زمین. درست مثل این خورشید که داشت غروب میکرد انگار خورشید شادی دل منم غروب کرده بود. تنهایی.(2) رفتم تو اتاق و در بالکن رو بستم و پرده ها رو کشیدم. رفتم روی تخت و زانو هامو بقل کردم و بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن. بعد از 2_3 دقیقه گریه کردن از جام بلند شدم رفتم سمت اینه چشمام قرمزش شده بود اشکام رو پاک کردم. رفتم سمت چمدون درشو باز کردم چشمم افتاد به آلبوم عکسم. عکس های سه نفره مون عکس های منو مامانم. یه لبخند پر از حصرت روی لبم بود. همه وسایلم رو چیدم سر جاهاشون. یکی در زد. من:بفرمایید. پدرم اومد داخل.پدرم:بیا شام. من:باشه الان میام. پدرم رفت. بعد از چند ثانیه رفتم پایین. داشتم شام میخوردم که پدرم گفت:هنوز نتونستی با مرگ مادرت کنار بیای میفهمم سخته برای منم سخته اما نباید مانع پیشرفتت بشه. من:نمیتونم خیلی سخته. پدرم:داری با کی لج میکنی با من یا خودت. با بغض گفتم:نمیدونم. پدرم:میدونم که خیلی سخته اما نمیتونی کل عمرت با همه لج کنی. از جام بلند شدم با گریه گفتم:چرا درک نمیکنی سخته نمیشه هرکاری میکنم نمیشه. و بعد دوییدم و از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاقم. پشت به در دراز کشیدم روی تختم. یکی در زد.هیچی نگفتم:در باز شد. لیلی خدمت کارمون و یه جورایی میشه گفت بعد از مادرم اون خیلی بهم نزدیک بود. لیلی:آپریل غذاتو آوردم من:ممنون لیلی. لیلی:ببین من نمیخوام ناراحتت کنم من نمیخوام مادرت رو فراموش کنی هیچ کسی اینو ازت نمیخواد هرچی باشه اون مادرته اما تو نباید تمام عمر ناراحت باشی باید محکم باشی. من:گفتنش برای شما راحته. لیلی:حق با توعه اما باید قوی باشی من نمیخوام تورو ناراحت ببینم. از جام بلند شدم و نشستم و رو کردم به لیلی. من:ممنونم. لیلی اومد نشست کنارم. لیلی:مادرت خیلی بهم لطف کرد اون منو متیو رو بهم رسوند منم خیلی از مرگش ناراحتم. بعد گونه ام رو بوسید و از اتاق رفت بیرون. دراز کشیدم و داشتم فکر میکردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. صبح از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم سر میز صبحانه. پدرم با کت و شلوار اومد. پدرم:سلام آپریل. من:سلام پدر. پدرم:آپریل بابت دیشب واقعا معذرت میخوام. من:نه حق با شما بود. پدر:واقعا خوشحالم که از دستم ناراحت نیستی.
راستی برای دانشگاهتم انتقالی گرفتم فردا قراره بری به دانشگاه جدیدت توی همون زنگ اول معلمتون تو رو به بچه ها معرفی میکنه. من:اوه عالیه. پدرم صبحانه اش رو خورد و رفت سمت در. پدرم:متیو ماشین آمادست؟.متیو:بله آقای لارنچ. من:ام پدر میشه با لیلی برم بیرون؟. پدرم:آره حتما راستی من واسه ناهار نمیام. من:باشه ممنون خداحافظ. پدرم:خداحافظ. من :لیلی،لیلی. لیلی:بله. رفتم دنبال صدای لیلی دیدم توی آشپز خونه داشت تی میکشید. من:لیلی بدو آماده شو بریم بیرون. لیلی:چی؟ من نمیتونم بیام ناهار نذاشتم
من:ناهارو بیخیال پدرم که واسه ناهار نمیاد فقط منو و تو و متیو هستیم زنگ میزنیم از بیرون غذا بیارن. لیلی:آخه.... پریدم وسط حرفش و گفتم:آخه نداریم. و دستش رو کشیدم و بردمش توی اتاقش و گفتم بدو بپوش بریم. لیلی:اهم اهم الان باید جلوی تو لباسام رو عوض کنم. من:اوه ببخشید. از اتاق رفتم بیرون تا لباساشو عوض کنه خودمم رفتم لباسامو عوض کنم.
یه لباس نارنجی و به شلوار لی و یه سندل پاشنه دار مخملی هم رنگ لباسم پوشیدم. رفتم دم در اتاق لیلی اومدم در بزنم درش باز شد جفتمون با دیدن هم دیگه جیغ زدیم. لیلی:چرا جیغ میزنی. من:یهویی در رو باز کردی ترسیدم. تو چرا جیغ زدی. لیلی:چون دم در اتاق بودی یهویی دیدمت ترسیدم. من:آها خوب بریم؟. لیلی:بریم. رفتیم بیرون در ظاهر میخندیدم اما از درون ناراحت بودم. رفتیم پارک. من:من میرم دوتا بستنی بگیرم الان میام.لیلی :باشه. لیلی نشست روی صندلی
هوا ابری بود. داشتم کتابم رو میخوندم که یکی در زد. من:بفرمایید. لیلی بود. اومد داخل. لیلی:آپریل زنگ زدم غذا آوردن بیا پایین تا با هم غذا بخوریم. من:باشه الان میام. لیلی. باشه. لیلی رفت بیرون. منم بعد از خوندن اون صفحه کتابم رو بستم و رفتم سمت پنجره یه نگاهی به بیرون انداختم و بعد از اتاق رفتم بیرون و رفتم پایین تا غذا بخورم. متیو و لیلی مثل همیشه داشتن توی آشپز خونه غذا میخوردن منم رفتم روی میزی که همیشه با پدر غذا میخوردم نشستم. تنها بودن غذا به جونم نمینشست. من:لیلی. لیلی:بله آپریل. من:میشه بیام پیش شما غذا بخورم؟. لیلی:آره مشکلی نیست. بلند شدم و رفتم پیششون. بعد از غذا رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن. ساعت حدود 4 و اینا بود پدرم اومد خونه. در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین. پدرم:سلام آپریل. من:سلام پدر. ام من برم درس دارم. پدرم:باشه عزیزم. رفتم بالا اما به جای اینکه درس بخونم رفتم توی بالکن روی صندلی ای که جلوی میز بود نشستم. فقط داشتم به زندگیم فکر میکردم. به روزای پر از خنده و شادیمون. به روزایی که توی هر شرایطی با هم بودیم. وقتی. دلم گرفت. از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. من:پدر من میرم بیرون. پدرم:کجا؟. من:میرم یکم قدم بزنم. پدرم:میخوای باهات بیام. من: نه میخوام تنها باشم. پدرم:باشه ولی تا شب نشده برگرد. من:باشه من که بچه نیستم 18 سالمه. خداحافظ. پدرم:تو همیشه بچه ای خدافظ. یه خنده کوچولو ای کردم و در رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو بستم. یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم. بعد از یکم قدم زدن توی اون هوای سرد رفتم به کافه. رفتم نشستم روی یکی از میز ها نشستم. گارسون اومد. گارسون:چی میل دارید.من :یه قهوه. گارسون :الان براتون میارم. من:ممنون. و بعد رفت. داشتم به دور و برم نگاه میکردم که گارسون قهوه رو آورد. من:ممنون. گارسون :خواهش میکنم. و رفت. شروع کردم به خوردن قهوه یکم گرمم شد. بعد از خوردن قهوه رفتم پولش رو دادم و از کافه اومدم بیرون. داشتم قدم میزدم که چشمم افتاد به یه دختر تقریبا12 سالا که داشت با مادرش بحث میکرد. دختره:من میخوام برم. مادره:تو بدون من و پدرت هیچ جا نمیری. دختره:تو بد ترین مادر جهانی. یکم ناراحت شدم. آروم رفتم سمتش. من:سلا دختر خانم. دختره:سلام. من:میتونم یه لحظه باهات صحبت کنم. دختره :آره. من:یه چیزی رو درباره مادر ها میدونی؟. دختره:چیو؟.من:اینکه هیچ وقت بو بچشون رو نمیخوان همیشه میخوان ازشون محافظت کنن. دختره:خوب..... دیگه هیچی نگفت. من:اونا به جز مادر بهترین رفیق آدمن. دختره:ولی خیلی سخت گیرن. من اینجوری دوسشون ندارم. مادره ناراحت شده بود. من:تو نباید اینجوری با مادرت حرف بزنی. اشک تو چشمام جمع شده بود و با بغض گفتم: کلمه مادر کلا چهار حرفه. اما مادر بودن خیلی حرفه من مادرم رو از دست دادم.
دوستان عزیز همونطور که گفتم این اولین تستمه و اول داستان خیلی هیجانی نیست اما در ادامه بهتر میشه امید وارم دوست داشته باشید. کامنت یادتون نره❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)