لطفا لایک کنید و کامنت بزارید و این داستان رو به بقیه هم معرفی کنید💗فالو💗
لیا: واییی دیرم شده حتما مامانم نگرانم شده ببخشید جونگ کوک ولی من باید برم خیلی از دیدنت خوشحال شدم... کوک: آها باشه منم همین طور خداحافظ وقتی که خداحافظی کردم دیدم هنوز کوک روی صندکی نشسته و سرشو پایین گرفته نمی دونم چرا ولی دلم نمی یومد برم دوباره رفتم پیشش گفتم : دوباره اتفاقی افتاده کوک: راستش خجالت می کشم برم خونه 😣دستم رو گذاشتم روی شونش و به رو به روم نگاه کردم همون لحظه یه فکری زد به سرم لیا: آها فهمیدم چیکار کنی کوکی: چیکار؟ لیا: می گم برو آب میوه فروشی و ۷ تا شیر موز بگیر و من مطمئنم که هیچ کدوم از اعضا از دستت ناراحت و اعصبانی نیستن تازه خیلی هم نگرانتن پس پاشو و برو ۷ تا شیر موز بگیر🤗 کوک: واقعا امروز خوشانس بودم که تو رو دیدم🤗 لیا: واقعا م..مرسی😶 کوک: پاشو پاشو بریم لیا: چی منم بیام باشه ولی صبر کن کوک: چی شده
بیا این ماسک و روی صورتت بزن نمی خوای که کل عالم و آدم دورت جمع بشن 😊😅 کوک : راست می گی
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
ترو خدا پارت بعد و زود بزار🥺🤝🏻💕
عالیییییی😍😍😍😍
به تست های منم سر بزن🙂🤝🏻💕
باشه حتما سر می زنم👍
پارت بعد تو رو جون من پارت بعد خواهش میکنم زود زود بزار
سلام پارت بعدی توی برسی 🤗
سلام باشه حتما سر می زنم👍مرسی🤗