
برو بخون 😆
بلند شدم لباسمو پوشیدم و قتی رسیدم رفتم تو دیدم خانواده ی زنه خیلی بد نگام می کنن ولی محل نذاشتم دیدم آدرین و اوردن رفتم پیشش گونشو بوسیدم گفتم همچی درست میشه رفتم سمت رییس دادگاه کشوندمش یه جای خلوت ساک ترو درووردم گفتم آزادش کن ساک رو دادم بهش توش پر پول بود چشماش برق زد گفت باشه ولی نمیتونم سری آزادش کنم یه چند روزی طول میکشه شاید دو روز گفتم باشه رفتم سمت دادگاه با خنده رفتم سمت آدرین گفتم تموم شد خندید لبمو بوسید بهد از دادگاه با آدرین خدافظی کردمو گفتم دو روز دیگه میام دنبالت رفتم سمت خونه ( 2 دو روز بعد) امروز باید ساعت 12 میرفتم دنبال آدرین ساعت یک ربع به 12 بود رفتم سوار ماشین شدم رسیدم منتظر آدرین بود م
دیدم اومد سلام دادم اومدیم سمت خونه تا رسیدیم آدرین پرید تو حموم خندم گرفت رفتم تو آشپزخونه نودل گذاشتم تو آب گذاشتم جوش بیاد رفتم تو حال تلویزیون رو روشن کردم داشتم داشتم کانال عوض می کردم که اخبار اومد داشتم نگاه می کردم که آدرین از حموم اومد رفت لباساشو عوض کنه اومد کنارم نشست گفت خانم کوچولوم چطوره گفتم خوبم با بی حوصلگی گفت چیزی شده گفتم او نه فقط حوصله ندارم یهو آدرین بلند شد منو بغل کرد و گفت بریم لباس عوض کنیم برین بیرون گفتم باشه نمیذاریم پایین یه پوزخندی زدو گفت نه بعد رفت سمت اتاق گفتم آدرین بزارم پایین گفت نه اصلا بعد رفت رو تخت منم کشوند سمت خودشو گفت دلم برات تنگ شده بود گفتم من بیشتر بغلم کرد گونمو بوسیدو گفت بریم حاضر شیم لباسامونو عوض کردیم
سوار ماشین شدیم گفتم کجا بریم گفت نمیدونم گفتم برین شهربازی 🥺 گفت هرچی عشقم بگه رفتیم سمت شهربازی بعد از کلی خوش گذرونی آدرین گفت بریم رستوران رفتیم سمت رستوران دوتا سوشی سفارش دادیم بعد خوردن رفتیم سمت خونه رفتیم تو خونه گفت راستی لباساتو جمع کن فردا پرواز داریم گفتم باشه رفتم تو اتاق لباسامو جمع کردم گذاشتم یه گوشه لباس راحتی مو پوشیدم رفتم تو تخت آدرین هم اومد بعد از دو ساعت خوابم نمیبرد آدرین خواب بود بلند شدم ژاکت مو پوشیدم رفتم تو حیاط رو تاپ نشستم
بعضی از اوقات دلم میگیره بدون هیچ دلیلی فقط دلم میخواد گریه کنم اشکام بی دلیل جاری شد حس کردم یکی اومد ولی بیخیال شدم یهو تاپ وایساد آدرین اومد کنارم نشست و گفت من اگه نفهمم عشقم حالش بده با خودمو بکشم نگام کرد صورتمو سمت خودش گرفتو اشکامو پاک کردو منو تو بغلش جا داد از زبان آدرین : فهمیدم مرینت رفت بلند شدم دیدم رفت تو حیاط رفتم پیشش بغلش کردم بعد از چند دقیقه دیدم دیدم خوابش برده بغلش کردم بردمش تو گذاشتمش رو تخت حس کردم یه چیزی داره میسوزه بوی سوختگی میومد با دو رفتم تو آشپزخونه دیدم کل آشپزخونه رو دود گرفته پنجره رو باز گذاشتم نودل سوخته بود 🤦🏼♂️گذاشتمش تو ظرفشویی رفتم بغلش خوابیدم
ناظر عزیز لطفا منتشر کن 😊
بابای 🤭
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشررررررر بود مثل همیشه داستان منم بخون 🍒
حتما 😊
عالیییییییئیی😁
مرسی 👀❤