یه شب میراکلسی پارت ۱

اول بالا رو بخون 😄😄

از زبان مرینت صبح بود من با صدای آلارم گوشیم از خواب پاشدم خیلی ناراحت بودم چون نمی تونستم با آدرین حرف بزنم تا می دیدمش چرت و پرت می گفتم الانم که رفته باکاگامی

فقط لوکا مونده برام که اونم چون نمی تونم رازم رو بهش بگم از دستم ناراحته من خیلی تنهام من باید رازم رو بهش بگم از زبان تیکی:چی مرینت تو نباید رازت رو به کسی بگی اینجوری همه چیز به هم میریزه

تیکی من تصمیمم رو گرفتم لوکا راز نگهدار خوبیه تازشم من بدون اون خیلی تنهام

به محض اینکه دیدمش بهش می گم همون موقع یه پیام از لوکا برام اومد و تو پیام نوشته بود امشب بیا به بستنی فروشی آندره منم جواب دادم حتما بعدش به تیکی گفتم اینم یه فرصت مناسب

اگه تا اینجا اومدی بس حتما خوشت اومده پس لطفا لایک کن😓😓