9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⚝Ꭿ᥅Ꭵᥲᥒᥲ⚝ انتشار: 3 سال پیش 71 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
برید بخونید
سلام سلام . دوستان الان ساعت ۸:۲۳ هست . من نمیدونم کی منتشر میشه ولی امیدوارم زود منتشر بشه
اول از همه یه نکته بگم . من چون مطمئن نبودم که محراب(مهراب) رو با ه مینویسند یا ح ، بعضی قسمت ها با ه نوشتم بعضی جا ها با ح .
لطفا اون قلب🤍 رو به قلب❤️ تغییر بده
( از زبان متین : وقتی آریانا گوشی رو گرفت و صدام کرد جلو چشمام سیاه شد . افتادم رو مبل و ناخودآگاه زدم زیر گریه . آریانا هم اونور گریه میکرد که ارسلان گوشی رو گرفت و گفت : ° متین . گریه نکن . الان دارم میام اونجا . پسرا با هم باشیم دخترا با هم . فردا صبح میریم پارک و با دیانا و آریانا کلی خوش میگذرونیم
« نیم ساعت بعد : ارسلان اومد . یه کیسه تو دستش بود . شام خریده بود . ولی من نمیتونستم بخورم . خیلی دلم برای آریانا تنگ شده بود . ولی ارسلان به زور داد خوردم . یکم که خوردم کم کم اشتحتام باز شد و کل ساندویچم رو خورد . بعد از شام ارسلان رفت طبقه بالا که فیلم رو آماده کنه و به من گفت که پایین بمونم چون میخواد سوپرایزم کنه
یه دفعه ارسلان بدو بدو از پله ها اومد پایین . ° متین . بیا دیانا زنگ زده . مطمئنا آریانا هم هست .. سریع برگشتم و نگاهش کردم . اومد کنارم نشست و گوشی رو جواب داد . ( علامت رئیس مافیا # .. دستیار شماره ۱ (رضا) @ .. دستیار شماره ۲ (محراب) & ) صفحه گوشی تاریک بود . صدای خیلی کمی از دور شنیده میشد که انگار من و ارسلان رو صدا میکرد و بعد : # رضـــا صدای اونا رو بِبُر . بعدم آماده شو .. صدا هایی که انگار مارو صدا میکرد قطع شد . @ آماده ام قربان #محـــراب . & بله قربان # چراغ رو روشن کن
(متین و ارسلان باهم): ممد ؟😳 . # بله . منم . ببینید .. لبخند موزیانه ای زد و رفت کنار . پشتش آریانا و دیانا بودن . اما نه تو حالت معمولی یکم عجیب تر از حد معمول . بسته شده بودنشون به صندلی . دهنشون رو هم بسته بودن . پس صدای اونا بود که ما رو صدا میکردن . دو تا پسری هم که احتمالا رضا و مهراب بودن دو تا تفنگ گذاشته بودن رو سرشون . # میبینید ؟ اگه بدهیتون رو با من صاف نکنید دوستاتون میمیرن . ° ما که با تو بدهی نداریم !
# چرا دارید . خوبم دارید ! یادتونه کلاس آخر دانشگاه ؟ یادتونه چی کار کردید ؟ همون باعث شد من الان اینجا باشم . باعث شدید اخراج بشم . - خب. ما برای آزادیشون باید چی کار کنیم ؟ .. نمی دونم چرا این حرف رو زدم . ولی بالاخره که باید نجاتشون میدادیم . # متین . ارسلان . خوب گوشاتون رو باز کنید . فردا میاید به آدرسی که براتون میفرستم . راس ساعت ده اونجا باشید . وگرنه تمام .. تماس قطع شد . من و ارسلان بهم نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم . ° حالا چی کار کنیم 😭 ؟ - نجاتشون میدیم . هرچی بخواد رو براشون جور میکنیم . ° خب اگه در توانمون نباشه چی 😭 ؟ - نگران نباش . ما برای نجاتشون هر کاری میکنیم . حتی اگه به قیمت جونمون تموم شه
( فردا صبح ساعت ۹ : ( از زبان آریانا :
برادرزاده های ممد ( رضا و مهراب ) اومد تو اتاق . رضا مسئول من بود و مهراب مسئول دیانا . یه پارچه مشکی کشیدن رو سرمون و دستمون رو از صندلی باز کردن . @ پاشو وایستا + اگه پانشم چی ؟ @ وای باز شروع کرد . خواهرتو میکشما..! + باشه باشه ببخشید .. بلند شدم . دستام رو گرفت و برد پشتم . با طناب محکم بست . @ حالا بشین .. بعد با دوتا دستاش شونه هام رو محکم فشار داد . افتادم رو صندلی . نشست کنارم . سنگینی نگاهش رو حس میکردم . چیزی نمیدیدم ولی از صدا هایی که میومد مشخص بود که دارن تفنگ هاشون رو پر میکنن . & رضا @ جونم & اسپری بیهوشی و چاقو و طناب یادت نره @ گذاشتم داداش .. بعد کرکر خندیدن .
ممد اومد تو اتاق .# پاشین بریم . فقط کافیه دیر برسن . بعدش دخترا مال مان .. سه تا شون خندیدن و راه افتادیم . رضا با یه دست ، دست بسته شده ام و با یه دست شونه ام رو گرفته بود و به سمت جلو هولم میداد . بعد رفتیم تو ماشین نشستیم . ممد جلو نشست پیش راننده . رضا و محراب و ما هم پشت نشستیم . قبل از این که راه بیافتیم : # پارچه ها رو از سرشون بردارید .. پارچه ها رو رو از رو سرمون کشیدن . ماشین بزرگی بود . پنجره هاش دودی بود . جوری که از بیرون نمیتونستی دو تا دختر با دست های بسته و چهره غمگین ببینی . رسیدیم به محل قرارمون : یه پارکینگ قدیمی . ساعت ۹:۵۵ دقیقه بود . ۹:۵۶ . ۹:۵۷ . ۹:۵۸ . ۹:۵۹ و ...
همین که عدد ۵۹ به ۰۰ تغییر کرد دوتا ماشین از اون طرف با سرعت اومدن و جلوی ماشین ما ترمز کردن . # لعنتیا . چه به موقع .. رضا تو گوشم گفت :« یذره مونده بود مال من بشیا » نگاش کردم . ولی برگشته بود . از پنجره بیرون رو نگاه میکرد . ممد پیاده شد و رفت پایین . - دخترا کجان؟ # نترس تو ماشین نشسته ان ° خب بگو ببینم چی میخوای ؟ # مدارک تحصیلی تون . - چی ؟ # خیلی ساده است . مدارک تحصیلی تون . من با یه روش ساده اسم متین و ارسلان رو به محمد تغییر میدم . بعد هم میتونم با دو تا مدرک دکترا مهندسی برم و بهترین شغل رو برای خودم کنم .. خندید . - ما هرچی چه حدس میزدیم ممکنه بخوای آوردیم . از پول گرفته تا انواع سند و مدارک . # خب ؟ .. ارسلان رفت تو ماشین و مدارک رو آورد . ° اول دخترا # محــراب ! رضـــا !.. رضا از ماشین پیاده شد و بعد منو کشید بیرون .
بردنمون جلوی ممد . رضا دستش رو گذاشت رو شونه ام و فشار داد . جوری که دو زانو افتادم جلو ممد . کنارم هم دیانا دو زانو افتاد . # بیا . اینم از دخترا .. ارسلان به متین نگاه کرد . ممد به رضا و رضا به مهراب . لبخند زدن . و یواشکی چیزی رو از جیب کتشون در آوردن ولی متین و ارسلان متوجه نبودن . # جفتتون باهم بیاید که دخترا رو هم ببرید . ارسلان و متین اومدن جلو . ارسلان مدارک رو داد . ولی قبل از این که بخوان کاری بکنن مهراب و رضا چیزی که جیبشون در آورده بودن رو چسبوندن به بازو های ارسلان و متین . ارسلان و متین افتادن زمین . نمیتونستن تکون بخورن . # شوک الکتریکی ! بی حس کننده قوی . بالاخره این دو تا برادرزاده ما هم باید یه پاداشی بگیرن دیگه نه ؟ این دو تا خانم مال شما دوتا ... ( برو نتیجه 😉 )
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
عالللیییی
قشنگ بود بعدی
خوشحالم که دوست داشتید
پارت بعدی رو گذاشتم در دست برسیه
ممنون
😊
ممنون اوا جون