
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید💫
کلاه هودیمو روی سرم کشیدم و به سمت مدرسه حرکت کردم. نگاهی به قدم هام انداختم. لبخندی زدم و گوش هامو به صدای وزش باد پاییزی سپردم.. من با تمام وجود آهنگش رو دوست داشتم.. زمانی که برگ های خشک و قشنگ پاییز سوار بر اون من رو تا مقصدم همراهی میکردن.. این واقعا زیباست.. میتونه نشستن یک پروانه روی گل صورتی رنگی در بهار باشه... غروب زیبای خورشید در تابستان... نم نم باران روی کوچه های سرد و.. شاید غمزده ی پاییز... یا دراز کشیدن بین گلوله هایی سفید رنگ.. « جم کن این بساط شاعرانتو..! با چشم هایی گرد شده به اطراف نگاهی کرد.. اون که تمام افکارشو به زبون نیاورده بود؟!... اما کسی اون دور و برا نبود.. اینجا.. من توی ذهنتم جیمین شی!.. لازم نیست تعجب کنی.. در آینده نزدیک دوستان خوبی برای هم خواهیم بود..
روی میز آخر نشستم و سرمو به صندلی تکیه دادم. قطعا هیچ چیز جالبی اونجا وجود نداشت. از دخترا و پسرا که طبق سیستم طبقاتی مدرسه برخوردشون با همدیگه فرق داشت و معلمایی که یکی از یکی حوصله سر بر تر بودن.. حتی سرکار گذاشتنشون هم حال نمیداد.. معلم جدید وارد شد و خودشو معرفی .. اتو کشیده و خوش مشرب بود. هه.. چه عجب یکیو آوردن حداقل بشه نگاش کرد.. ظاهرا یک دانش آموز جدید هم داشتیم.. چشمامو بستم و به حال مزخرف و سردرگم خودم فکر کردم.. خودشو معرفی کرد. صداش قشنگ و گوش نواز بود.. خب.. قطعا قراره چیز دیگه ای رو برای سرگرم کردن خودت پیدا کنی جناب.. میتونم اینجا بشینم؟ و رشته افکارش با صدای آشنا و ظریفی که شنید پاره شد..
چشمامو باز کردمو به راست چرخیدم تا مطمئن بشم اون صدا یک رویا نبوده..هه. به این زودی رویا شد؟.. ظاهرا شیطانی بود که به جونش افتاده بود و اون پسر با چشم های درشت و قشنگش اونو نجات داد.. جا رو براش باز کرد و پسر با لبخند کنارش نشست.. کیفمو کنار پام گذاشتم و دفتر و خودکارمو بیرون آوردم.. دفتری به رنگ صورتی و آبی.. طرحش هم قشنگ و کیوت بود.. اونو خیلی دوسش داشتم. ته خودکارمم یه برچسب گربه سفید و خوشگل بود..سفید و خوشکل.. درست مثل اون پسر.. سرمو به چپ چرخوندم و بهش نگاه کردم.. در نظرم اون حتی از ماه از زیباتر بود و در آسمان میدرخشید.. خودشو با دستاش سرگرم کرده بود و قطعا چیزی از حرف های معلم سر در نمیاورد.. فک کنم.. خودمم بهتر از اون نبودم.. با سردرگمی به معلم نگاه کردم.. اما انگار حرف های اون اهمیتی نداشت و به گوش نمیرسید. سعی کردم به چیزایی که میفهمیدم دقت کنم..
امم.. دستمو روی چتری های شکلاتی و قشنگش کشیدم و گفتم.. چتری هات طاقتو از آدم میگیره.. خیلی قشنگن. لبخندی زد به طرفم چرخید و گوشمو گاز گرفت و کنارش لب زد.. شیطنت نکن بچه.. صورتمو نزدیکش بردمو با صدای کیوت و ظریفم گفتم.. یعنی بکنم؟.. هه.. اینجور وقتا آدما برعکس خواستشونو میگن.. امم.. راستی اسمت چیه.. مین یونگی.. و فک کنم تو.. جیمین.. پارک جیمین هستم.. و با لبخندی بوی پسرو با تمام وجودش به داخل ریه هاش فرستاد و برخلاف میلش به سمت روبرو چرخید.. نگاهی به بیرون انداختم.. بارون گرفته بود. پس چرا متوجهش نشده بودم.. سرمو به سمت اون فرشته کوچولو چرخوندمو خودم جوتب خودمو دادم~.. جیمیناا. بارون گرفته.. به بیرون نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شد.. این.. خیلی قشنگه.. بارونو دوس دارم.. گوشه لبمو گزیدم و بهش نگاه کردم.. با دیدنم خنده ریزی کرد و دستامو گرفت.. وای.. مین یونگی.. دستاتم خیلی قشنگه..
تایم نهار بود.. خمیازه ای کشیدم.. خیلی خوابم میومد.. دستامو دور شونش حلقه کردم و بی اراده از گردنش گازی گرفتم.. به سمتم چرخید و با صدای خواب آلودی گفت.. انقد خمیازه کشیدی خودمم داره خوابم میگیره.. «زود باش.. از کلمات نرم تری استفادن کن.. باید بهت نزدیک شه و طعم بغلشو بچشی.. زودباش.. با تعجب به حرفای شیطان درونش که تازه فعال شده بود همشونو ریخت بیرون و به پسر روبروش نگاه کرد.. چیه.. نکنه میخوای تا سالن نهار خوری کولت کنم.. به لطف اون شیطان با حرفی که شنید پرید هوا و سعی کرد افکار منفیشو بریزه دور.. ن.. دستشو رو پاهاش گذاشت و چشماشو باز تر کرد و با حالت کشنده ای از کیوت بودن گفت خودم پا دارم. مین یونگی بلند شد و جلو رفت.. پسر چرخید که دست اون روی شونه هاش نشست.. سرشو برد نزدیک گوشش و گازی ازش گرفت و گفت.. گربه های کوچولو زیادی برای اونجا مظلومن.. باید یکی باهاشون باشه.. چرخید و گفت.. حتما.. باید با گربه های وحشی و جذابی که گاز گرفتنو دوس دارن برن آرع؟.. خندیدم و بالاخره بغلش کردم.. و زمزمه وار گفت.. فقط چند ساعت گذشته.. اما نتونستم از این بغل دست بکشم..
دستشو دور کمرم گذاشت و همون طور که راه می افتاد گفت.. اگه یکم دیگه بهم نزدیک بشی.. فک نکنم چیزای خوبی در انتظارت باشه پارک جیمین.. سرمو به سمتش بردم و لب هامو تو کشیدمو گفتم خوب و کیوت؟.. خندید و گفت.. ظاهرا باید اول جملمو درستش کنم... فک کنم چیزای خوب .. و کیوتی در انتظارت باشه پارک جیمین.. و هر دو خندیدیم.. نگاهی به اطراف سالن انداختم.. همه ی اونا عجیب بودن.. بعضی از سال بالایی ها هم یجوری نگاهمون میکردن..نمیدونم به من یا یونگی.. هر چی بود نسبت به هیچ کدومشون حس خوبی نداشتم . به قدم هام نگاه کردم.. کنار قدم های یونگی بود.. « آفرین پارک جیمین.. با کاری که کردی بهش نزدیکتر شدی.. دیدی خیلی ساده بود.. این دفعه باید کاری بکنی که خودشم نتونه تو رو از خودش جدا کنه... کدوم کار؟ تو بغلش کردی پارک جیمین شی...! و اون با تمام وجودش میخواست.. سرمو تکون دادم تا اون افکار از ذهنم بپره.. که چیزی محکم به کنارم خورد و وحشت زده به دست یونگی چنگ انداختم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوبی بین من تازه وارد تستچی شدم نمیدونم چه شکلی باید عکس پروفایل بزارم میشه راهنماییم کنی؟
عاااااالی
🙃💫💕
سلامی مجدد💫
باید بگم که پارت دوم توی بررسی به مشکل برخورد و من دوباره تستشو ساختم
اگه باز هم تایید نشد سعی میکنم به صورت تصویر داستانو توی تست ارائه بدم
پارت سوم هم بعد از انتشار پارت دو میزارم
باز هم ممنون🍓🤍
ادامهححححححححححححححححححححح
حتماااا❤