
لایک و کامنت یادتون نره.
2 ساعت بعد... رسیدن فرودگاه.سوار هواپیما شدن.فرمول اونجا هم نبود. 8 ساعت بعد... رسیدن آلمان.آقای خرچنگ گفت:همه جای برلین و بگردید عکس نگهبانا رو نشون بدید و بپرسید کسی این نگهابانا رو ندیده؟هتل گرفتن.پلانگتونم رفت همون هتل. فردا... صبحانه خوردن.
بعد رفتن بیرون.پخش شدن.باب رفت به یک مغازه.عکس نگهبانا روبه مغازه دار نشون داد و پرسید این نگهبانا رو دیده یا نه ولی مغازه دار اونا رو ندیده بود.بختاپوس رفت به یک فروشگاه بزرگ. عکس و به فروشنده نشون داد و همون و سوال و پرسید.ولی فروشنده هم اونا رو ندیده بود.پاتریک رفت پیش یک سنگ و عکس و نشون دادسنگم که جون نداره.پاتریک گفت:اشکالی نداره بی زبون.
4 ساعت بعد... بختاپوس و پاتریک اومدن هتل.پاتریک گفت:ردی ازشون پیدا کردی؟بختاپوس گفت:نه تو چی؟پاتریک گفت:منم نه.باب اسفنجی هم اومد و گفت:بچه ها من یه نفر و پیدا کردم که اونا رو دیده!! 1 ساعت بعد... رفتن لباس فروشی.(همشون از کتاب ترجمه استفاده کردن)فروشنده گفت:آره اونا رو دیدم 2 تا نگهبان یک جعبه گنده که قفل شده بود و حمل میکردن 6 تاماشینم دورشون بودن 5 تا هلیکوپترم بالاشون حرکت میکردن.باب گفت:از کدوم طرف رفتن؟فروشنده گفت:اونا خیلی جلب توجه کردن از هرکی تو این خیابون بپرسی بهت میگه.
از فروشنده تشکر کردن و رفتن به سمت جلو.از خیلی ها پرسیدن. شب... خیلی به حدف نزدیک شده بودن.خیلی هم خسته بودن.رفتن هتل. فردا... برگشتن به همون خیابون و همینطوری پرسیدن.
تا رسیدن به یک هتل.رفتن هتل.رزرف شن گفت که اونا رفتن. اونا ناامید برگشتن هتل.اتفاقاتی که افتاد و به آقای خرچنگ گفتن.آقای خرچنگ گفت:اوه درسته بهشون گفتم کلی جلب توجه کنن و بعد آروم و بی سرو صدا حرکت کنن.معلوم نیست قراره کجا برن.
پلانگتون ناامید تو اتاقش بود.گفت:ای بابا چرا دست به کار نمیشم؟ آهان فهمیدم باید یه کاری بکنم یه اختراع جدید.اومممم فهمیدم. تلفن و برداشت و به یه نفر زنگ زد:الو سلام من یه سفارش بزرگ دارم... فردا... یه جعبه گنده اومد به هتل.آقای خرچنگ تو هتل بود و گفت:هامممم کی سفارش به این بزرگی داده؟!باب و بقیه اومده بودن صبحانه بخورن.باب گفت:آقای خرچنگ؟!بختاپوس گفت:شما اینجا چی کار میکنید؟آقای خرچنگ گفت:خب این اشتباه من بود که فرمول و فرستادم سفر برای همین اومدم کمکتون کنم.
پاتریک گفت:آخه شما تنهایی چیکار میتونید بکنید ما که سه نفریم نتونستیم کاری کنیم؟!آقای خرچنگ گفت:درسته من نمیتونم کاری بکنم ولی یه موجودبا هوش میتونه یه کاری بکنه برای همین سنجابه رو اوردم.همگی:سندی؟!سندی گفت:سلام.باب اسفنجی گفت:کجا بودی ما اومدیم خونت ولی تو نبودی؟!سندی گفت:رفته بودم تولد خواهرم.
12 ظهر... همه چیزو به سندی گفتن.
آقای خرچنگ با سندی خوصوصی حرف زد.
سندی چمدوناش و باز کرد.چند وسیله عجیب در اورد و باهاشون یک اختراع عجیب کرد.
برای خوندن ادامه داستان منتظر پارت 3 فصل 3 باشید... لایک و کامنت یادتون نره. بای بای.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون
عالی