شگفتی رنگ ها پارت⁸

از زبون ناکیا:وقتی رسیدیم و وارد سالن طبقه ی پایین خونه ی ساپری شدیم همه خشکشون زده بود و رنگ لباس هاشون رفته بود و کدر و بی رنگ و رو شده بود! اما چرا؟ وای نه یه شرور دیگههه باید سریع تبدیل بشم و شکستش بدم ای باباااا چرا هروقت میخوایم خوش بگذرونیم یه شرور پیدا میشه؟!😑

راستی بابام دیگه نیومد تو مارو رسوند و رفت چون کار داشت. باید یه جوری مارک رو می‌پیچوندم که برم تبدیل بشم برای همین سریع رفتم پشت یه ستون تبدیل شدم.مارک نفهمید😂 همون موقع یه چیزی پرتاب شد سمتم. همون شرور بود که یه لباس صورتی مد فشن داشت یه عصا دستش بود که وقتی یه اشعه پرت میکرد ازش و به چیزی میزد،رنگش میپرید.

هر طور شده بود باید شکستش میدادم. صبر کن،مارک کجاست؟ نیست یعنی کجا رفته؟ فرار کرده؟ به هر حال من که نمیتونم الان برم دنبالش شلاقمو پرت کردم سمت فشن صورتی خشن(اسم گذاشتم براش😂) ولی اون گرفتش و منو چرخوند رو هوا وای سرم بد گیج رفته بود🥴 میخواست پرتم کنه ولی همون موقع به خودم اومدم و به جاش من شلاقمو گرفتم و بلندش کردم چرخوندمش😂😂 آره!!! بعدم پرتش کردمو رفتم سمتش اون که همین طور افتاده بود و گیج و ویج بود.

بعد با شلاقم ضربه محکم به عصاش زدم شکست دادنش سه سوت بود. وقتی همه چیز مثل قبل شد به حالت عادی برگشتم و بعد رفتم دنبال مارک و صداش کردم اما پیداش نشد،همون موقع بود که پسر آبی جلوم ظاهر شد‌.گفت:دختر بنفش رو ندیدی؟ نزدیک بود بگم خودمم دیگه ولی حواسم بود.عوضش گفتم:نه ولی دیگه شروری درکار نیست دختر بنفش تنهایی شکستش داد.

واقعا از دست پسر آبی شاکی بودم که نیومد هر چند خودم تنهایی شکستش دادم. ادامه دادم:به هر حال الان رفته. پسر آبی گفت:آها ممنون که گفتی. گفتم خواهش میکنم. پسر آبی رفت؛همون موقع ساپری اومد پرید بغلم. گفت:دختر بنفش مارو نجات داد،ولی عجیبه پسر آبی رو این اطراف ندیدم. گفتم:آره احتمالا نتونسته بیاد؛مهم نیست چون دختر بنفش اون ویلین رو شکستش داد.

ساپری:آره،حالا بیا تا شب خوش بگذرونیم زود باش!😆 من: باشه😄 از زبون مارکو:چقدر زود دختر بنفش ویلین رو شکست داد.به هر حال من که دیر نرسیدم یعنی امیدوارم اینطور نباشه. خب دیگه باید برم پیش ناکیا و بچه ها مطمئنم امشب خیلی خوش میگذره😁😁😁