
سلاممممم ، بفرمایید پارت بعد 😜

تا وقتی که به دوم دبیرستان رفت و او سعی کرد تمرکزش را روی درسش بگذراد . اما روزی که داشت از کافه دبیرستان برمیگشت ، ناگهان به کسی برخورد که در حال دویدن بود. یکدفعه آن فرد دهن تویسا را گرفت و همینطور دستش را . تویسا با یک دست خوراکی هایش را نگه داشت و بالاخره فرصت کرد به او نگاه کند . در جا خشکش زد . چشم هایی به رنگ آبی آسمانی ، موهای بلوند نامرتب ، لاغر و کیوت . بعد پسر او را ول کرد . گفت :« سلام ، ببخشید...دنبالم بودن . بگذریم ، من توماس _» تویسا :« توماس جیسون!» پسر:« هان؟ منو میشناسی؟ اما من سال سومی ام...چطوری منو میشناسی؟»
تویسا :« تو تویسا رو میشناسی؟» توماس:« اممم...چیزی یادم نمیاد » اما در واقع یادش میامد ، خیلی خوب ، ولی میدانست که نمیتواند با او باشد او با جیمز بود...همان پسری که تویسا را از او دزدید . او در دبیرستانی دیگر ، برای پلیس شدن درس میخواند . تویسا :« که اینطور...حتما اشتباهی شده ، خدانگهدار ، از آشنایی باهات خوشحال شدم توماس» و لبخندی مصنوعی زد .

تویسا رفت توی کلاسش و با هارو مواجه شد ، خیلی وقت پیش اون اسم واقعیش رو گفته بود و چون بنظر تویسا قشنگ بود ، اون رو هارو صدا زد . تویسا توی کلاسش هارو را روی لبه پنجره دید . گفت :« هارو؟ اینجا چیکار میکنی؟» هارو :« امروز از سازمان رفتن دانشگاهم و... فارغالتحصیل شدم» تویسا :« اما هنوز وسطای سال سومه» هارو :« دیگه دیگه...نمیدونم قراره چی بشه! ولی حتی جایی که قراره کار کنم هم بهم گفتن» تویسا:« بازم شبا دیر میای خونه؟» هارو دستی به صورت تویسا کشید :« البته که نه ، قول میدم همیشه رأس ساعت ۱۰ خونه باشم» تویسا خنده ای کرد و گفت :« ایول!»
حالا دو سال بعد ###

تویسا وارد کافه ای شد که هارو گفته بود ، این به نوعی اولین قرار اونها بود . هارو :« سلام!» تویسا:« سلام! خوبی؟ وایی این فرم جدیدته...خیلی خوب شدی» هارو خنده ای کرد و گفت :« آره اینه . خودم احساس پارکبان بودن میکنم توش» تویسا:« خوشتیپ شدی! کاشکی منم بیشتر خوشگل میکردم» و اخم کیوتی کرد . هارو :« تو هر لحظه زیبا تر و زیبا تر میشی.... چی میل دارید بانو؟» و چشمکی زد . تویسا سرخ شد و گفت :« هر چی که تو بخوری» هارو :« پس دو تا هات چاکلت؟» تویسا:« عالیه» و تمام شب را گفتند و خندیدند.

از اون ور ویکتور و توماس : توماس خیلی سریع آماده شد و سوار ماشینش شد . توی راه به این فکر کرد که حالا ویکتور رو کجا بزاره بمونه؟ اتاق ها پر بودن . وقتی رسید فرودگاه ، زنگ زد به ویکتور . ویکتور :« بله؟» توماس از این همه تغییر صدا شوکه شده بود ، صدایش دیگر بچگانه نبود و برای یک مرد قوی و محکم بود. بعد از کمی مکث گفت :« ت...توماس! توماسم رفیق» ویکتور :« توماس؟...دلم برات تنگ شده بود مرد! کجا بودی این همه وقت؟ البته...من الان توی فرودگاهم ، برگشتم ، بعد از اینکه رسیدم هتل بهت زنگ میز_» توماس حرفشو قطع کرد :« منم توی فرودگاهم...اومدم دنبالت و....بیشور چه مردی شدی!» ویکتور تلفن را از گوشش فاصله داد و دور و برش را نگاه کرد تا توماس را دید و در جا خشکش زد . دوید سمت توماس و همدیگر را بغل کردند. ویکتور :« تام، خیلی بدی ، کجا رفتی؟ ها؟ برای چی یدفعه ای ترکم کردی؟ » توماس:« متاسفم...ولی باور کن مجبور بودم...واقعا معذرت میخوام» ( این .... نقطه ها گریه اس)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
فقط عکس صفحه اول کاش بهتر میبود
منتشر کردم
چ داستان عجیبی ولی خل تنوع خوبه
ممنون 😜
آخه متفاوت بودنو دوست دارم😂
عکس اولیه هم چیزی که تونستمو پیدا کردم گومن😅
عالییییی بود💖💖💖💖
بالاخره توماس برگشت پیش ویکتور🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
😂😂
خوشحالم که راضی اید