
سلام به روی ماهتون😄
میخواستم بکشمش اما هرکاری کردم نتونستم نمیدونم چرا،اسلحه رو به سمت خودم گرفتم تا حداقل خودم رو بزنم،بهش گفتم میدونم هیچ وقت دوستم نداشتی ولی من دوست داشتم اونم خیلی زیاد کلاو:نامجون نامجون وایسا پسر وایسا..اسلحه رو ازش گرفتم نامجون:بسهه دیگه چرا نذاشتی خودمو بزنم😭 کلاو:به خودت بیا پسر تو دیگه بچه نیستی نامجون:چرا همه همینو میگن ها؟من روانیم؟من چیم مشکلم چیه
پنی:احساس خیلی بدی داشتم....نننامجون نامجون:تویکی ساکت شوو تو احساساتم و نابود کردی،هنوز 1هفته هم نشده که طلاق گرفتیم،اون وقت تو رفتی با این پسره عوضی از خدا بی خبر و شیاد پنی:هی حق نداری بهش توهین کنی،بعدم من به اون پسره هیچ حسی ندارم و داشته باشمم به تو ربطی نداره نامجون:تا وقتی بچمو ازت نگیرم نمیرم پنی:بببچه!من بچمو به تو نمیدم تازه هنوز به دنیا نیومده کلاو:چی؟پنی؟این چی میگه چه بچه ای؟ها؟ پنی:من 1 ماهه حامله ام کلاو:پس چرا اینو نگفتی پنی ها؟
پنی:نمیدونم..نننخواستم بگم نامجون:من بچمو ازت میگیرم پنی:من نمیذارم به همین خیال باش..تتتو نمیتونی😭 کلاو:دخترم نباید این کارو کنی برای بچت ضرر داره پنی:وقتی فهمیدم ضرر داره تصمیم گرفتم یکم شاد باشم تا بچم آسیب نبینه چون دفعه قبل به خاطر استرس و عذابی که نامجون بهم وارد کرد بچم زود به دنیا اومد و مرد..بببریم کلاو:آروم باش دخترم بیا سوار ماشین شو،نامجون وای به حالت تورو دوباره این طرفا ببینم
پنی:سعی کردم گریه نکنم،نمیخواستم نامجون بچم و ازم بگیره اون پاره تنم بود من اونو به نامجون نمیدم؛رفتم تو اتاقم و دستم و گذاشتم رو شکمم،نمیذارم کسی بهت آسیبی بزنه
صبح که شد از خواب بیدار شدم و یکم به خودم رسیدم رفتم سر میز صبحونه کلاو:دخترم باید زیاد بخوری ها نفر دومیم هست تالون:تااینو شنیدم از تعجب شاخ در آوردم چی داره میگه؟..کدوم نفر ددوم؟ کلاو:پنی بارداره باید حواسمون بهش باشه پنی:ممن نیازی ندارم کسی حواسش به من باشه من خودم حواسم به بچم هست
بزن بعدی بقیه رو بخون
تالون:من نمیفهم مگه این پنی و شوهرش چقدر بهم نزدیک بودن که این باردار شده؟مگه عاشقش بود که اینجوری شده؟ پنی:رفتم بیرون تا هوا بخورم تالون:کجا میری پنی؟ پنی:میرم هوا بخورم تو هم میای تالون:آره
تالون:داشتم فکر میکردم چه جوری ازش حرف بکشم ولی مثل اینکه اون ترجیح میداد سکوت باشه منم هیچ حرفی نزدم پنی:چند روز گذشت و کلاو خواست که بریم دکتر تا وضعیت سلامتی بچه رو بفهمیم و من فهمیدم دوقلو باردارم،کلاو داشت ازخوشحالی بال در میاورد انگار بابابزرگ شده ولی من ناراحت بودم که چه جوری از بچه هام مواظبت کنم چون واقعا بدون پدر سخته به هرحال اونا تنهاییم و پر میکن
چند ماه گذشت و شکمم بزرگ تر رو بزرگ تر میشد و کار کردنم واسم سخت تر و سخت تر؛زمان به دنیا اومدنشون نزدیک بود منم خوب به خودم رسیدم تا مشکلی پیش نیاد.تا اینکه یکی از خدمتکارا در اتاقمو زد و وارد شد بهم گفت یکی اومده دیدنم منم با شورو شوق گفتم حتما دوستمه و رفتم دم در ولی با کسی که دیدم لبخندم کمرنگ شد و از بیین رفت...

تمام امیدوارم دوست داشته باشید💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 🌺
واقعا تالون مشکلی نداره با این وضع پنی، 🤨
چرا داره
عالی بود قشنگم 💞😘
مرسی عزیزم💟
عالی
ممنون😊💜