
سلام بچه ها این یک داستان جدید امیدوارم که خوشتون بیاد♧♧♧♧♧
از زبان مرینت: سلام ا من مرینت و من ۱۷ سالمه و مستقل هستم و زندگی می کنم من خواهر یا برادری ندارم و اینکه پدر و مادرم حدود ۱ ماه پیش مردن ومن الان تنهای تنهام زمان حال...... تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم دیگه احساس می کردم امیدی به زندگی ندارم و دیگه هیچ حسی به زندگی ندارم هر روز می رفتم قدم می زدم و اهنگ می خوندم رفتم روی یک نیمکت نشستم و داشتم اهنگ گوش می دادم که یهو دیدم یکی از پشت یه دستمال گذاشت جلوی ذهنم و بیهوش شدم وقتی پاشدم دیدم روی یک مبل افتادم داخل یک اتاق اینو و اون ور و نگاه کردم اما کسی نبود خواستم تکون بخورم و پاشم که یهو دیدم پام و بستن سعی کردم خودمو با دوستام باز کنم اما نتونستم که صدای دراومد و یکی گفت پس بلاخره بیدار شدی برگشتم و دیدم یکی تو تاریکی وایساده دقیق نگاه کردم یه پسره بود اومد جلو و یه تفنگ گرفت جلوم
بجه ها یادم نیست کجا بود از اونجا شروع می کنم که مرینت رو دزدیدن
بلند شدم دیدم تو یه اتاق و مبل افتادم و پاهام رو بستن سعی کردم با دستان پاهام رو باز کنم ولی نتونستم که یهو در باز شد یکی اومد تو و گفت بلاخره بیدار شدی گفتم ازم چی میخوای 😟😟😟😖😠گفت پدرت ازم یه جیزی دزدیده اونم یه چیز با ارزش گفتم پدر من مرده مادرم مرده من الان هیج کسی رو ندارم 😓😪😔😔😔 گفت پس تو ام قراره به اونا بپیوندی بعد چند قدم اومد جلو صورتش و دیدم یه پسر بود با موهای طلایی و پوست هلویی و چشمای سبز ساز زبان ادرین: دختره رو اوردین نوچه ها: بله قربان اونو تو اتاق گذاشتیم و بستیم
ادرین: رفتم اتاق و دیدم بیدار شده و داره اینتر و اون ور نگاه می کنه وقتی دیدمش سعی کردم که جدی باشم( بچه ها آدرین مجبور که مرینت و گروگان بگیره تا وقتی که اون چیز با ارزش که بعدا بهتون میگم و پیدا کنه در واقع آدرین خیلی مهربون و شوخ طبع و به هیچ کسی آسیب نمی رسونده اما ایندفعه مجبور بوده)وقتی دیدمش که خیلی ترسیده خیلی بامزه شده بود اما من باید می کشتمش که دختره گفت : اره منو بکش اصلا برام اهمیت نداره من دیگه به این دنیا هیچ حسی ندارم و دیگه هیچ علاقه ای و امیدی به زندگی ندارم من دیگه حتی هیچ دوستی هم ندارم یا خوانواده من خیلی تنهام پس دیگه اهمیتی ندا ه که زنده بمونم و بلند داد زد منتظر چی هستی زود باش دیگه منو بکش دیگه برای هیچ اهمیتی نداره 😢😔😡😡😡ادرین: تفنگمو گرفتم جلوش و خواستم شلیک کنم که دیدم سرشو برگرداند و چشمای رو روی هم فشار داد
ادرین: نمیدونم چرا اما تردید داشتم برای شلیک نمی دونم چرا کنترل دست خودم نبود نمی تونستم این کارو بکنم که تفنگ از دستم افتاد و بی اختیار رفتم و بیوسیدمش🤥نمی دونم چرا اون کارو کردم که بعد ۱ دقیقه ولش کردم و سری رفتم بیرون از خودم تعجب کرده بودم ولی تصمیم گرفتم که نکشمش و چند وقت گروگان نگهش دارم مرینت: دیگه داشتم اشهدم رو می خوندم که یهو دیدم که دار منو میبیوسه خیلی تعجب کردم و هی داشتم خودمو اینو و اون ور می کردم که ولم کنم اما نکرد بعد دیدم ولم کردم و رفت از اتاق بیرون وقتی رفت افتادم و گریه کردم نمی دونم چرا اما گریم بند نمیومد 😭😢

امیدوارم از داستان جدیدم خوشتون اومده باشه 😊😊😊😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
امم چرا ادامه نمیدی عزیزم؟ خیلی عالیه داستانت
سلام،،،، داستانت عالی بود 😍 منم یه داستان گذاشتم توی بررسیه به پروفایلم سر بزن شاید دوست داشتی بخونیش 💋😍
حتما سر می زنگ