
سلام ... حرفی ندارم ، بفرمایید پارت بعد

جرالد :«هی آسپا» آسپا :« چیه؟» جرالد :« انقد اخماتو نکن تو هم! زودباش لبخند بزن!» آسپا :« یه نگا به خودت بکن! زخم و زیلی و کثیف! چطوری لبخند بزنم؟» جرالد :« با کمک گرفتن از چند تا ماهیچه» آسپا :« مزه نریز !» جرالد :« ببخشید دیگه! » همون موقع ماموریتی دیگر اعلام شد و استراحت جرالد تمام شد.
دو سال بعد ***( بخاطر این رد میکنم که کلا ماموریت انجام میده ، کار خاصی نمیکنه و داستان اصلی توی جوانیه) آسپا :« خوبی؟ چرا قدرتت کار نمیکنه؟» جرالد :« نمی...دونم...باید برم!» آسپا :« کجا بری با این زخمات؟» جرالد :« برم تا قوی تر شم» آسپا :« صبر کن !» جرالد :« متاسفم ولی همین الان باید برم!» و با لبخندی کاخ را ترک کرد . ( عکس اسلاید جرالد در این مدته ( لقبشو یادتون نره ، لازمه ، کایرو)) جرالد ضعیف شده بود ، از لحاظ بدنی و ذهنی آسیب پذیر شده بود ، هزاران بار زخم های بدی برداشته بود و صد ها بار تا پای مرگ رفته بود . و خوب می دانست اینها از چه چیزی است. داشت به حالت عادی اش برمیگشت. دو ماه بعد *** _ هی تو ! جرالد :« صدات آشناس! کی هستی؟» _ جیسون...جیسون صدام میکنن. جرالد :« خب جیسون! چی ازم میخوای؟ چرا صورتتو نشون نمیدی؟» جیسون :« یک دوئل...بین من و تو . صورتمم بخاطر این پنهان کردم که تو هم صورتتو پنهان کردی! باید مساوی باشیم!» جرالد :« میدونی جیسون...منو یاد یه نفر میندازی! » جیسون :« واقعا؟میشه بپرسم کی؟» جرالد :« البته!اون...یجورایی برادرمه...دوست صمیمی من ، بیرون از اینجا...توی سوییس تحصیل میکنه ، یه...یه خون آشامه» و غمی در صدایش حس شد . پس جیسون گفت :« بنظرم بیا دوئل رو شروع کنیم» جرالد :« البته!» و شروع کردند به مبارزه تا زمانی که جیسون پارچه ای که صورت جرالد را پوشانده بود با شمشیرش برید و انعکاس او در تیغه نمایان شد. سپس جیسون کلاهش را از سر برداشت...او آسپا بود...و به واقعیت پی برد .

جرالد :« متاسفم! نباید میفهمیدی...من هنوز قابل استفادم ، من_» آسپا حرفشو قطع کرد و با عصبانیت گفت :« مگه اسلحه ای؟ مگه وسیله ای؟ هان؟» جرالد سرخ شد...خیلی خجالت میکشید در چشمان آسپا نگاه کند . گفت :« متاسفم...متاسفم» آسپا زیر لب چیزی خواند و گفت :« برت میگردونم...پول خدماتت هم برات ارسال میشه ، خونه و ماشین و هویت هم داری ، خداحافظ دوست من!» جرالد :« آسپا نه_» آسپا :« هیی کای!» و بعد همه چیز سفید شد . ( عکسم انعکاسش توی تیغه اس)
خب برمیگردیم پیش تویسا : الان دو سال گذشته از اون گریه کردنش برای توماس

سرشو به سینه هارو تکیه داده بود و میگفت :« هارو ! هارو ! از پیشم نرو!» هارو بهش نگاه کرد ، از وقتی ماما اِلا فوت شده بود ، تویسا اینطور بود . و حالا اسم واقعی او را می دانست . تویسا حتی سال های پیش را در سازمان گذرانده بود تا بتواند از خودش محافظت کند. هارو :« آروم باش! من جایی نمیرم! قول میدم» و او را بغل کرد ، بدون ماما اِلا ، تویسا تنها شده بود ، برای اینکه بتوانند زندگی کنند ، هارو مجبور بود کار کند ، پس تویسا او را نمیدید و تنهای تنها شده بود . تا وقتی که به دوم دبیرستان رفت و ... .
عکس پارت ، عکس جیمز و جو البته قدیمیه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی
ممنون^_^
بعدی رو هم زود بزارررررر💖
راستی چندتا پارت مونده؟
خیلیییی مونده تا این داستان تموم شه
حالا الان نمیگم که اسپویل نشه ولی خیلی مونده بخاطر همین فصل به فصل مینویسم
و اینکه کلا دو فصله داستان