9 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 73 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام،اینم از پارت جدید...
{انچه گذشت:درحالی که انگشت اشاره اش روی عکس پیش رویش که به تخته چسبیده بود،قرار داشتن ناخنش روی گردن فردی که در عکس مود نظرش بود کشید که سبب خراش افتارن اون عکس سیاه و سفید شد...}
(دفتر معلمین)
به سمت دفتر اومد و در رو باز کرد، که با ورودش نگاه معلمانی که هم پایه خودش و پایه های بالاتر بودن به سمتش برگشت،لبخندی بر لب زد که در بر خورد اول خوشرو و با اعتماد به نفس نشونش میداد...
***
درحالی وسایلش رو توی کمد مخصوصش میچیند مکالمه های دیگران هم میشنید...
_عجیب نیست که انقدر زود مدرس جدید کلیسا استخدام شده؟
_خب انتظار داری بچه ها بخاطر مرگ معلمشون صبر کنن؟
_میدونم ولی یه کوچولو شک برانگیزه!
_بیخیال بروبچ...بیاید اینو بخورید...
_وای من عاشق مارشمالو ام!!
_باشه حالا نپره تو گلوت😂...
پنی هم دیگه به عنوان یک دبیر توی این دبیرستان شناخته میشد،اما هنوز خیلی از همکارا بهش عادت نکرده بودن...باید یه خودی نشون میداد!
دوباره لبخند بر لب و خونسرد به جمعی از معلمینی که در حال استراحت بودن برگشت،با نزدیک شدن اون به جمع نگاه ها به سمتش برگشتند، پنی لبزد:پنی یانگ هستم،دبیر جدید *مِتافیزیک دهم،خوشحالم که به جمع شما دوستان پیوستم... و دست چپش رو برای دست دادن به سمتشون گرفت.
یکی از معلمین که خانمی با پوست تیره ای بود لبخندی زد و با اون دست داد: از اشنایی با شما خوشوقتم خانم یانگ،ماریا آدلِر هستم،دبیر زبان دوازدهم😊... بقیه هم برای اشنایی با پنی دست دادن و گرم صحبت شدن...
[متافیزیک:علوم غریبه (علم ماورایی)]
***
با دستمالی اغشته به اب سرد شده بود روی پیشونی پسرک قرار میداد و بعد از مدت کوتاهی دوباره ،دستمال رو با اب خیس میکرد و کارش رو تکرار میکرد،پسرک که از شدت تب عرق از پیشانی اش سُر میخوردن،لب های پوسیده که به سفیدی گچ بودن برای تنفس باز و بسته میشدند...
نگرانی و لرزش مردمک هایش که بیانگر دلشوره بی انتهاش بودن با لب هایی که میلرزیدن و سعی در گفتن چیزی داشتن. برای پسرک پیش رویش،از پایین امدن تبش قطع امید کرده بود و در حالی که از شدت شب زنده داری برای پایین اوردن تب سوزان پسرک، زیر چشمانش گود افتاده بود دوباره برای گفتن چیزی سعی میکرد بغضش رو در برابر پسرک پنهان کند...دلش تاقت نیورد به حرف افتاد_توماس...دیشب کجا بودی..!؟
پسرک در حالیکه چشمانش باز بود و فقط به سقف خیره بود،با شنیدن کلمه ی "دیشب" دوباره به لرز افتاد و دستان رنگ پریده و سردش رو به دستان گرم خواهرش سپرد...
خواهرش دوباره از بدتر شدن وضعیت برادرش هُل کرد و دستش رو فشرد
_اروم باش..هیچی نیست..نمیخواد فعلاچیزی بگی...
توماس_ک...کلیسا...
خواهرش که شاهد به حرف امدن برادرش بود نگاهش رو به چشمان سرد و بیروح برادرش داد...بغضش رو برای قوی نشان دادن پنهان کرده بود،صداش رو صاف کرد لبزد_چ..چرا بدون اجازه من میری بیرون؟..ا..اصلا مهم نیست،حال اقای براون خوب بود؟....
توماس که از اون سئوال تهِ دلش خالی شده بود،نگاه تیزی به چشمان پر از اندوه خواهرش داد.توماس_من..ب...باید برم...خواست از جاش بلند شه که با دوتا دستان خواهرش که روی شونه هایش قرار گرفت مانع حرکتش شد
،لبزد_هیچ جا نمیری...تو داری ازتب میسوزی!! از موقعی که امدی همش میگفتی میخوای برییییی!!...خواهرش دادی زد _دیشب اتفاقی افتادههههه؟!! تومااااس توباید باهام رو راست باشیییی!!..
مسئولیت برادر برای خواهری که هیچ الگویی جز مادرش نداشت سخت بود.. سخت بود...مادر بودن سخت بود درصورتی که خودش مادری بالای سرش نبود... این دردداشت که هر شب پس از اینکه برادرش به خواب میرفت یک گوشه ای بشینه هر چی از دلش از روزگار پراز خار هایی که زخم های عمیقی روی ادم باقی میذاشتن رو خالی کنه و دوباره همون ها رو از صبح به دوش بکشه...
توماس اب دهانش رو قورت داد و لبزد_چرا بهم اعتماد نداری؟چرا فکر میکنی هنوز کوچیکم و نمیتونم از پس خودم بربیام؟...میخوای حقیقت رو بدونی؟باشه! مشکلی نیست!!..
خواهرش درحالی که منتظر بقیه حرفهاش بود،ابروهاش رو بالا برد..
توماس_باید بریم...باید حق اون قاتل رو بزاریم کف دستش!!
خواهرش لرز کرد،نگاهش به چشمان مسمم برادرش تیز تر شد،قاتل؟اتفاقی برای اون پیرمرد نیکوکار افتاده بود؟...اون پیرمرد جای پدر نداشته شون رو پر میکرد!!...
توی چشمان دختر همه ی این فکر ها توسط برادرش خونده شد...
خواهرش دستش رو از شونه توماس برداشت و به نقطه نامشخصی خیره شد،توماس از موقعیت استفاده کرد و پلیورش رو به تن کرد و کلاه نقاب دارش رو برسرش گذاشت...توماس_پاشو...باید هرچی زودتر بریم اداره پلیس...ادرسش رو میدونی؟؟...
_توماس...میفهمی توحالت خوب نیست و هر لحظه ممکنه از پا بیافتیییی؟؟
توماس درحال بستن دکمه های پلیورش بود که نگاهش رو به خواهرش داد:نمیخوام حق پدر نداشته ام پایمال بشه تیفانی!!اگر هم نمیای..خودم اداره رو پیدا میکنم...حتی اگر بمیرم خوشحال تر میمیرم چون با خشم اقای براون روبرو نمیشم که میدونستم ولی نگفتم!!!...و از اتاق شتابان به بیرون دوید...
تیفانی مونده بود با یک اتاقی تاریک...اون خبر ناباورانه مانع حرکت کردنش شده بود...
***
(فلش بک_یک هفته پیش)
+چی؟!...¥اونو کشتنش!!...خدایا!...میشل حال خرابی داشت،اقای براون در واقع پدربزرگ اون بود و حقیقتا فردی عزیز در خانواده!..سارا سعی در خوب کردن حال اون رو داشت..،اهی کشید و دستش رو فشرد+متاسفم...میشل چشمان بی رمقش رو به نگاه سارا داد¥نه بابا...متاسف باید اونی باشه که قاتلش بوده...سکوتی بینشون حاکم شد و هردو خیره به جایی نامشخص، که با چیزی که تازه به ذهن سارا خطور کرد با هین کردنش شکسته شد ،میشل از جاش پرید و با بهت بهش خیره شد¥چیزی شده؟؟؟...سارا از جاش بلند شد و زیپ کوله پشتیش رو باز کرد و چند تا پوشه از توی اون بیرون اورد و لبخندی که سبب خنده ی میشل شد اون رو جلویش گرفت¥چیه چرا اینجوری میکنی؟!
+اهمم،اینم از جزوه ی امروزززز😌!...میشل نگاهش رو به پوشه هایی که پیش رویش بود کرد و سارا ادامه داد+یه سوپرایزم برات دارم!تنها تا سه روز دیگه یه ازمون تپل ادبیات داریم،پس از همین الان شروع کن به مطالعه فرزندم!🌚🎺
میشل که چشمانش گرد شده بود با همون پوشه به کمر سارا زد ¥واقعااا کههه فکرکردم میخوای حالمو خوب کنی،الان بدتر امکان نفس کشیدنم ارم گرفتی!! سارا درحالی که میخندید لبزد+خانم فاستر،حقیقت ها اکثرا تلخن😌😹..میشل درحالی که سعی میکرد خنده اش رو بخوره دوباره یکی از پوشه بر سر سارا زد و گله کرد¥برو خودتو گم کن تا پیدات نکردم،برووووو!!😹💔
(پایان فلش بک)
با یاد اون خاطره دوباره خنده اش گرفته بود...پس از بستن کتابش به گوشی اش که روی تختش قرار داشت نگاهی انداخت،اخمی کرد و اهی کشید+زندگی که همش درس نیست!!..با تمام شدن جمله اش مادرش از اون طرف داد زد:ولی بازی همیشه هست!!...با چشمان گرد شده از جاش بلند، به سمت در رفت و ان رو باز کرد، مادرش رو درحال ظرف شستن دید لبزد+الان از کجا صدای منو شنیدین؟🥲....مادرش درحالی که داشت ظرفی رو توی جا ظرفی قرار میداد لبزد:چون فکر کردنت زیادی صداش بلنده!!:/(مشکل همیشگی سارا🌝💔)...سینا چشمکی زد و گفت_البته احساس میکنم اینگونه تفکر، از خانواده پدری ارث برده شده!...پدرش فنجون قهوه در دست داشت و جرعه ای از اون رو مینوشید که با شنیدن این حرف ،همان جرعه به گلویش پرید و سرفه اش گرفت و خطاب به سینا گله کرد:چرا این دختر هر مشکلی داره شما ها میگین از خانواده پدری ارث برده؟ببخشید پس اون خاله ات نیست که وقتی فکر میکنه بلند حرف میزنه؟؟.
سارا لحظه ای توی فکر فرو رفت...سینا سعی در جلوگیری از خنده اش داشت.....مادرش نگاه تیزی به پدرش کرد و غرید:الکس تو به خواهرم چیکار داری؟!بیچاره اون مغز تو کله اش نیست چه برسه بخواد فکر کنه!!(نویسنده پخش بر زمین😹💔) یا مثلا همون داداشت!! اون نیست که همش شبا تو خواب راه میرفت مامانت فکر میکرد خونه اش روح داره؟! بیا پس رفتار سینا هم از اون ارث برده شده دیگه!!...پدرش قرمز شده بود،سارا بلاخره از تفکراتش بیرون امد و سریع خودش رو به اتاق سپرد که مقتول بحث خانوادگیشون نباشه:/ با ورودش به اتاقش و بستن شدن در، اثری از صدای بحثشون نمیومد...هوفی کرد و به سمت موبایلش رفت...
***
☆همونطور که میدونید نیرو و قدرت متافیزیک به صورت بالقوه در ذات و وجود هر انسانی نهفته اس که مردم اکثرا توجهی به اون ندارن که توانایی درکش رو داشته باشن!!...پنی به سمت تخته رفت و جمله ای نوشت"این یک حقیقت پنهان است" و ادامه داد:حقیقتی که فقط یک درصد از مردم از اون اگاه اند،پس شماها هم قراره جزء اون یک درصد باشید... :)
(زنگ تفریح)
ویلیام_ولی خداییش دبیر خوبیه!!
کوک در حالی که دستاش توی جیبش بود و به روبه رو خیره بود لبزد_احساس میکنم یه جوریه...!!
میشل نگاهش رو به اون دوتا داد¥ولی خوش برخورد تر از معلم قبلیه....میشل به کسری از ثانیه نرسید که بغض کرد و اشکانش رو روی گونه اش سرازیر شد لبزد¥اقاجوووووون😭😭🖤....و خودش رو تو بغل سارا پرت کرد که سارا لبزد+هی....ویلیام هوفی کرد و لبزد_ باز دوباره یاد پدر بزرگش افتاد...!! میشل خودش رو از بغل سارا جدا کرد و با اکراه نگاه تیزی به ویلیام انداخت و لبزد¥مثل اینکه بدت نمیاد زیر دستای من کباب بشی!!...ویلیام که از نگاه خشمگین میشل ترسیده بود کوک پزخندی زد و نگاه به ویلیام انداخت:اخرین بازی زیر دستای ایشون استیک شدی دیر نمیگذره!!... سارا هم در حال اشاره کردن به ویلیام بود که" بره وگرنه بد میبینه"
و کوک هم فقط در این وسط نقش تماشاچی رو ایفا میکرد🥲😂...پس از گذشت مدتی که جو همینطوری بود کوک اهمی کرد و لبزد_چطوره درباره ی موضوع دیگه ای بحث کنیم؟؟... لبخند ضایه ای زد و ادامه داد:اممم کسی اشپزی بلده؟؟
***
کلید رو وارد مغزی درب کرد و با چند بار چرخواندنش ،زبونه درب به صدا در اومد و قفل باز شد ،درب باز شد و با ورود چند نفر وارد شدن و بسته شد...چراغ ها روشن شد...
_ خیله خوب...خوش امدید.:)...بقیه با چشمانی که از هیجان بیرون زده بودن و دهانی باز، اطراف خونه رو اسکن میکردن،ویلیام چشمانش رو باز و بسته کرد و اهمی کرد که نگاه بقیه هم به سمتش جلب شد و لبزد:فکر میکنم اشتباه اومدیم با اجازه!!...به سمت دستگیره درب رفت که کوک مانعش شد و لبزد_نمک بازی درنیار !...برید طبقه بالا اتاق مهمان ولباستونو عوض کنید... و لبخندی زد و به طبقه بالا به سمت اتاقش رفت و بچه ها رو که دوباره دهانشون از شدت تعجب باز مونده بود تنها گذاشت...میشل لبزد¥ایشش چقدر اینجا بزرگه ادم سرش گیج میره!🥲...سارا نگاهی بهش انداخت و لبزد+خدا براشون زیادتر هم کنه!🥲..میشل چشمانش رو درحدقه چرخوند و لبزد¥اینجا...خیلی ...بسه انقدر ندید پدید بازی درنیاری دیگه شماهاهم!!..میشل نگاهش به سمت یک تابلوی پرتره و چوبی جلب شد و دهانش از بقیه بازتر...¥شت..چقدر دیوانه کننده ست 🥲.. ویلیام:راستی راستی مارو دعوت کرد؟؟ اوه مای گاااددد...🤧...کوک درحالی داشت بهشون میخندید لبزد_شماها دارین چیکار میکنید؟؟...بچه ها نگاهی بهش انداختن و سریع به سمت پله ها رفتن و از اون بالا رفتن که ویلیام ایستاد و دستی رو شونه ی کوک زد:دمت گرم رِفییقققق👍🏻... و به سمت اتاق رفت....کوک لبخندی زد و در حالی که دستانش رو به حالت ورزشی کشش میداد به پایین رفت...
***
قدم های محکم و سریع برمیداشت،گویا استرس داشت،استرسی نامعلوم..یا ناشی از کار،زندگی، و...حس ششم قوی ای داشت،حس تعقیب کردنش توسط کسی...اما از خودشون بود...شاید هم نه...توی افکارش بود و خیره به جایی نامعلوم سرش رو تکونی داد تا شاید از نگرانی بقول خودش بیخود بیرون بیاید و تغییر مسیر داد ...صدای ماشینی رو احساس کرد که به سمت اون نزدیک و نزدیک تر میشد ...شاید رهگذر بود!! احتمال پشت احتمال ولی احتیاط شرط عقل! به سمت کوچه ای پیچید،استاد و عینک افتابی اش رو به چشمانش زد و شروع به حرکت کرد...ماشین نزدیک تر شد و به طرز حرفه ای مثل ماشین های مسابقه ای روبه رویش متوقف شد و صدای لاستیک چرخ هایش در خیابون پیچید که نگاه خیلی از رهگذران رو به خود جلب کرد...برای لحظه ای نفسش حبس شد که راننده با حرکات چشمش به او اشاره ای کرد که "بیا سوارشو" رو معنی میداد...به سمت در رفت،اون رو باز کرد و در صندلی عقب نشست....راننده آینه رو طوری تنظیم کرد که نگاهش رو داشته باشد و لبزد:چرا تغییر جهت و چهره میدی برا من؟؟..._من از کجا باید میدونستم از خودی هستی؟؟...مرد ابرویی تکون داد که نشان دهنده تایید کردن حرفش بود ولبزد:از امروز چ خبر؟؟... نگاهش رو به چشمای مرد که اینه نگاهش رو داشت داد و گفت_طعمه فعلا نزدیکه...ولی...راننده_ولی چی...؟؟...
ادامه دارد...😈...لایک و کامنت فراموش نشود لطفا💜💖
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
عالیییییییی🥺💜👌🏻
♡♡
سممسمسممسمممسمسسمسمسکیکیکقمیمی
عالیییییییییی
ولی گیج کننده :/
حس میکنم مخم نابود شده :/
یاححح😂😂😂
ممنونمممم😃😄💖💖
هار هار ....قراره مخ همگی نابود بشه💖😹🔫
عالی
ممنونم💖💜
باحاال بوود •_☆
پااارت بعد =*))))
ممنونم،چشم💖💜
خوشحالم که خوشتون اومده💞😉
عالی بود لطفا توی مسابقه ادیتم شرکت کن
ممنونم💜💖
وقت کردم شرکت میکنم🌚✨
ممنون
ميگم قسمت بعد فيک دو پارتى يونگى رو کى ميزارى؟؟
فکر کنم تا امشب میزارمش🥲👍🏻
عععاااااالللیییییییی.
منتظر پارت بعد هستم.
سریع بزارش.
ممنونم،چشم💜💖🦋🌚