
قسمت دوم هم براتون اوردم، اون چیزی که توی اخر قسمت قبلی خوندید: میرای از نوشته ی روی در ترسیده بود اما همچنان نیرو داشت میرای رو به سمت در هدایت میکرد
میرای به در رسید و در باز شد، اولش میرای از ترس چشماشو بست، ولی بعد که چشماشو باز کرد دید که توی یه سرزمین قشنگ و رنگی رنگی با کلی اسب تکشاخ و موجوادت خوشگله، رفت و از یه اسب تکشاخ پرسید اینجا کجاست، اسب تکشاخ هم گفت سرزمین رویایی، میرای یکم توی سرزمین رویایی گشت
و کمی بعد خوابش گرفت، یکی از اسب های تکشاخ به سمتش اومد و اون رو به یه قصر برد تا میرای اونجا بمونه، میرای به یه اتاق رفت و اونجا خوابید
وقتی پا شد دید کلی خدمتکار اونجاست و اون رو ملکه میرای صدا میزدن، تا چند روز میرای ملکه بود، اما یه روز یه موجود عجیب بهش گفت که باید این تاج رو بذاری سرت، اما میرای اینکارو نکرد چون زیر تاج یجوری بود که وقتی میذاشت سرش، سرش بریده میشد، اون موجود عجیب رفت اما
شب اومد به اتاق میرای تا تاج رو بذاره سرش، همه ی اون تکشاخ ها و چیزای قشنگ هم همراهش بودن، اما میرای قبلش فهمیده بود و رفته بود یه اتاق دیگه، میرای وقتی متوجه شد اونا به قصر اومدن، لباس ملکه ایش رو در اورد و لباسای خودشو پوشید
و از قصر رفت بیرون تا بتونه از این سرزمین بره بیرون اما هیچ راهی نبود و در کمال تعب هم دید که اونجا دیگه قشنگ نیست و همه موجودات زشت شدن و وحشناک
میرای شب رو توی یه کلبه ی اهنی خوابید، صبح دید یه نفر داره بیدارش میکنه، وقتی بیدار شد دید اون یه دختره که داره بیدارش میکنه، دختره به میرای گفت که سریع باید بریم وگرنه اون موجودات از راه میرسن، اون دختر میرای رو به یه جای امن برد تا چند روزی اونجا بمونن
وقتی میرای دید که دیگه خطری نیست، فرصت رو مناسب دونست که با اون دختر حرف بزنه، بهش گفت هی دختر تو کی هستی؟ دختره گفت اسم من گریندائه، من سال ها اینجا گیر افتادم و دنبالم یه راهی برای فرارم، دیدم تو هم مثل من گیر افتادی و گفتم نجاتت بدم، میرای از گریندا پرسید که ایا میدونه اینجا چجور جاییه و چطور به وجود اومده
گریندا گفت که سال ها پیش دو نفر به نام انلا و امیدا به سرزمین رویایی حکومت میکردن و ادمای خوبی بودن، اما یه جادوگر توی اون سرزمین بود که بهشون حسودی میکرد انلا و امیدا همیشه به جادوگر میگفتن اگه میخوای میتونی با ما زندگی کنی اما جادوگر میخواست تمام حکومت ماله خودش باشه، یه روز انلا و امیدا بچه ای بدنیا اوردن به نام گریندا، جادوگر دیگه خیلی خسته شده بود و انلا و امیدا و سرزمین رویایی رو جادو کرد، انلا و امیدا زنده هستن اما نمیتونن حرکت کنن و توی تابوت و در خونه ی جادوگر هستن، سرزمین رویایی هم انگار سرزمین خوبیه ولی در اصل الان یه سرزمین شیطانیه
بچه ی انلا و امیدا(گریندا)رو هم یه تکشاخ مهربون به یه جای امن برده و جادوگر اون رو تاحالا پیدا نکرده و این بود داستان این سرزمین، میرای از تعجب به لکنت افتاده بود و از اون دختر پرسید: ت ت تو گریندا بچه ی انلا و امیده هستی؟ گریندا گفت متاسفانه اره
نظر میدی؟چطور بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییی😍 چقدر باحال و هیجان انگیز😊😆😁
داااااسسسستااانتتتت عااااالیییییییی بوددد متظر قسمت 10000000000..... م هستممم
راستی قسمت 3 داستانم هم اومد بخونش😊
خوندمممم عالللیییی بود❤
عالی خیلی خوب بود
ادامه بده
مرسی که خوندی، حتما عزیزم
خیلی قشنگ بود آفرین داستان منم قسمت سومش سه شنبه میاد
آهان راستی 99/9/9 هم مبارک
ممنونم عزیزم، حتما میخونم داستانتو و تاریخ رند تو و همه مبارک❤
عالی بود
قست سوم ش هم بزار 🙂
مرسی عزیزم حتما❤