
برو بخون 😌🤗
همه خاطراتمون اومد جلو چشمم یه اشک از چشمم اومد لباسشو تو بغلم گرفتم بوی عطرشو میداد رفتم رو تخت گریم گرفته بود لباسش تو بغلم بود که خوابم برد بیدار شدم ساعت 12 شب بود بلند شدم وسایلمو گذاشتم تو چمدون ساعت گذاشتم برای 7 صبح ( فردا) بیدار شدن 7:10 بود سری رفتم صبحانه خوردم حاضر شدم رفتم سمت ماشین چمدونارو گذاشتم توش رفتم سمت فرودگاه واسه یه ماه شرکتو تعطیل کردم رسیدم فرودگاه چمدونا رو دادم چک کنن رفتم سوار هواپیما شدم خوابم برد
وقتی بیدار شدم رسیده بودیم ساعت 1 ظهر بود رفتم بیرون چمدونامو تحویل گرفتم رفتم سمت خونه ای که فیلیکس برام اجاره کرده بود خونه ی خوبی خیلی بزرگ نبود ولی کوچیک هم نبود رفتم رو تخت تا کمی استراحت کنم (4روز بعد) (بچه ها تو این چندروز اتفاقی نمیوفته) از زبان آدرین : تو این چند روز از خونه بیرون نرفتم حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم امروز تصمیم گرفتم برم بیرون
لباسامو پوشیدم یه هودی مشکی پوشیدم کلاهشو انداختم رو سرم با یه شلوار لی داشتم توی خیابوناش قدم میبندم که یهو بارون گرفتم خیس خالی شده بودم رفتم یه گوشه نشستم هوا تاریک شده بود سرم پایین بود وقتی سرمو اوردم بالا که پسره رو دیدم خیلی شبیه مایکل بود نمیتونستم درست ببینم 🤨 برای همین تقیبش کردم رسید به یه خونه ی ویلایی که بیرون از شهر بود مثل یه بیابون بود رفت تو خونه داشت درو میبست که یهو
درو گرفتم متوجه نشد رف تو خونه تا در ویلا رو باز کرد داد زد مرینت 😱😲چیییییی مری... مرینت اینجاست میخواستم برم تو ولی پشیمون شدم چون ممکن بود بلایی سر مرینت بیاره تصمیم گرفتم فردا برم رفتم خونه اروم و قرار نداشتم سری زنگ زدم فیلیکس گفتم خودشو برسونه 1 ساعت بعد فیلیکس اومد بهش ماجرارو گفتم یه نقشه ای داشتم بهش گفتم
نقشه این بود که من فردا میرم اونجا یه اسلحه هم با خودم میبرم که اگه مصلح بودن شلیک کنم فیلیکس هم باید هوامو داشته باشه تا من مرینت رو بیارم بعد پلیسا وارد عمل بشن قرار شد فردا ساعت 6 بیاد اینجا
بای بای 🤗😌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود:)
عالی بود 💛 زود پارت بعدی رو بزار بااااااییی 💛 💛 💛 💛 💛
گذاشتم عزیزم تا پارت 10 گذاشتم
عالی بود
مرسی😘