یه رمان ترسناک ، هیجان انگیز ، غمگین
💔نام رمان= عشق اشتباهی💔 پارت=45✍🏻 از زبان ادرین= یهو چراغا قطع شد مهل ندادم رفتم ببینم اون صدایی که از پایین اومد چی بود🤨 یهو صدا از طبقه بالا اومد اتاق مرینت😱 سریع دویدم طبقه بالادر نیمه باز بود درا باز کردم یکی اونجا بود بالای سر مرینت😱😨 یه دحتره ای بود صبر کن ببینم اون جن بود😱چه قیافه ی وحشتناکی داشت چرا چرا اینتوری بود با یه چاقو خونین بالای سر مرینت یهو اومد برنه با چاقو به مرینت سریع رفتم جلو نذاشتم بزنه مثل روح بود نمیشد بهش دست زد😱😨 چاقو را زد به من اخ😬بهو چراغا اومدند اون غیب شد جایی را که چاقو زده بود یهو خوب شد😳چطور ممکنه اون کیه چی از جون ما میخواد!!!؟؟؟ طب مرینت اومد پایین😍 رفتم طبقه پایین یه چیزی درست کنم برای شام که بیدار شد بخوره چیزیم بلد نبودم درست کنم فقط بلد بودم نیمرو درست کنم😐😅🤣 رفتم درست کنم اخ دستم سوخت😬😐🤣 برم مرینتا بیدار کنم بیاد شام بخوره غیر از صبحانه هیچی دیگه نخورده😬 رفتم توی اتاقش روی تخت نبود😱 اونهاش اونجا کنار پنجره ایستاده بود😍 گفتم بلاخره بیدارشدی نگرانم کردی هالا حالت خوبه عزیزم🙂 جواب نداد😳 رفتم جلو کنارش گفتم مرینت عزیزم حالت خوبه؟ جواب نداد دستما گذاشتم روی شونش گقتم مرینت یهو روشا رو به من کرد چی😱😨 بقیش پارت بعد🙃
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالیی
چرااا نمیااااااددددد
پس چرا نمیاد
سریع بزارررر
عالی
مرسی
خیلی قشنگ بود💟 بعدی رو یکم طولانی تر بنویس😇
ممنونم چشم