11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑎𝑟𝑚𝑦 انتشار: 3 سال پیش 23 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیلی دیر ولی امدم با پارت سه😐
تینا
ازشون تشکر کردم و وارد خونم شدم خسته تر از همیشه
لباسامو عوض کردم و خوابیدم
شوگا: به کوک زنگ زدم و ازش خواستم دنبالم بیاد تینا رو از دور دیدم که بهم خیره شده بود فک کنم میخواست بگه با چی برم که بهش اشاره کردم اون با من .
تلفنم که تموم شد به تینا نگاه کردم که یهو متوجه خیسی سرشونه هام شدم منم رفتم کنارش نشستم و بهش خیره شدم واقعا صورت جالبی داشت حتی فرم چشماش مثل دخترای اینجا نبود یهو سرشو برگردوند منم برا اینکه عادی نشون بدم گفتم امم تینا الان دوستام میان دنبالمون کوک و جیمین هستن یکم دیوونه ان میگم که تعجب نکنی لبخند ریزی زد دستمو گذاشتم رو دستش اما متوجه نشد داشت به رو برو نگاه میکرد که یه لحظه متوجه شدم دستش سرد شد لرزش ریزی تو دستاش حس کردم دستمو برداشتم و نگران بهش نگاه کردم چرا اینجوری شد گفت ام شوگا راستش من نمیتونم باهات بیاگ تو ماشین دوستات خبب ام یکم سخته اونم اینموقع شب منظورشو متوجه نشدم و گفتم هی پس میخوای...
میخوای تنها بری خونه؟ خطرناک نیست؟ تینا ساعت دوازده ربع کمه ها حواست هست؟ با این حرفم کمی لرزش دستش بیشتر شد و صورتش قرمز شد گفت خب شوگا من الان سه روزه باهات اشنا شدم و واقعا برام سخته بخوام به تو و دوستات اعتماد کنم ...
اها پس میترسید که کاری باهاش کنیم ولی اخه چرا همچین فکری کرده بود بنظرش من اینطور ادمی بودم؟ دستمو ازش دور کردم و با لحن سردی جوابشو دادم تو درباره ما چی فکر کردی؟ بعد کمی مکث ادامه دادم تصمیم خودته ولی بنظر خودت اعتماد با من راحت تره یا اعتماد به یه راننده ی غریبه حس کردم زیاده روی کردم به عنوان یه دختر واقعا حق داشت ولی از این تهمتی که زد واقعا ناراحت شدم ولی یه لحظه با خودم فکر کردم مگه من چیکار کرده بودم که اونو به شک انداخته بود از اونجایی که با فکر کردن بهش به نتیجه ای نمیرسیدم تصمیم گرفتم با یه شوخی کوچولو یکم دلشو قرص کنم درصورتی که میدونستم جواب نمیداد گفتم ای بابا اینم جبرانه دیگه مگه ندیدی رانندم چه بلایی سر ماشینت اورد
با شنیدن صدای بوق سرمو بالا اوردم اره خودشه کوک و جبمین بلاخره رسیده بودن دست تینا رو گرفتم هنوز سرد بود پس هنوز میترسید پوفی کردم و به سمت ماشین رفتم نزدیکای ماشین بودیم که دست تینا رو ول کردم تا هم بچه ها گیر ندن بهم و هم تینا نترسه و حس نکنه دارم به زور میبرمش جیمین جلو اومد و شروع کرد میبینم که قرار میزاری و به ما نمیگی ای خدا حالا به اینا چی بگم اصلا من چرا اینکارو کردم؟ مسخره اس اصا چرا اون روز اون شیرچای رو براش اوردم گفتم هی جیمین بنظرت اینچیزا به من میخوره با سر تایید کرد با حرص گفتم ایشون یکی از همکارا هستن که برای متن و تنظیم اهنگ جدیدم اینجا اومدیم تا باهاش مشورت کنم چند لحظه مکث کردم که یهو صدای اروم خنده تینا توجهمو به خودش جلب کرد رومو به سمتش برگردوندم شاید فقط چهار ثانیه خندید ولی برای من سالها گذشت به جیمین و کوک نگاه کردم که محو تینا شده بودن دوست نداشتم اینجوری نگاش کنن اعصابم بیشتر خورد شد با لحن سردی گفتم کوک و جیمین ایشون همکار جدیدم تینا هستن کوک بهش نزدیک شد و دستشو دراز کرد و من همچنان بهشون زل زده بودم کوک گفت خوشبختم تینا هم در جوابش گفت من همینطور دندونهامو رو هم فشار دادم
فشار دادم و بهشون نگاه کردم که یه لحظه به خودم اومدم چرا اینجوری شدم چه اهمیتی داره خوبه احتمالا کوکم بلاخره یه نفرو پیدا کرد و باز بهشون نگاه کردم دلیلی نداره عصبی بشم به من ربطی نداره که ولی الان نوبت جیمین بود قسمت سخت ماجرا جیمین واقعا پسر مهربون و دوستداشتنی و البته جذابی بود به همین چیزا فکر میکردم که جیمین بهم نگاه کرد نمیدونم چی تو چشمام دید که یه لبخند اروم زد و گفت هی من که میدونم قضیه کاری نیست بعدم خندید و به سمت تینا رفت به هم دست دادن سوار ماشین شدیم جیمین هم انگار نه انگار تینا اینجاس بدون اینکه بهش تعارف کنه دویید و جلو نشست تینا هم با خنده سوار ماشین شد و بعد مدتی رسوندیمش تو طول راه میفهمیدم که جیمین حواسش بهم هست گرچه منم داشتم کوک رو میپاییدم بلاخره رسیدیم خونه ویلایی جدیدی که کمپانی برامون تهیه کرده بود و من واقعا به جز کوچیکیش دوستش داشتماین اخرین شبی بود که توش میگذروندیم بچه ها هم واقعا باهاش ارتباط برقرار کرده بودن به سمت اتاقم که دقیقا کنار اتاق هوپی بود رفتم موقع رد شدن یه نگاه بهش کردم مثل همیشه همونقدراروم و قشنگ خوابیده بود اون واقعا دوست خوبی بود به سمت اتاقم رفتم فقط یادمه نشستم رو تخت و بیهوش شدم
تینا چشمامو با شنیدن صدای اعصاب خورد کن الارم باز کردم و به سقف بنفش رنگ اتاقم نگاه کردم بلند شدم و روتختم نشستم و خمیازه ای کشیدم انگار تازه همه اطلاعات به مغزم برگشت کاغذی که شوگا داده بود اصلا اون چی بود؟ اها شمارش چییی؟شمارش؟چرا شمارشو به من داده بود؟ وای خدایا یه سمت کیفم رفتم و شماررو در اوردم و بهش نگاه کردم یعنی بهش زنگبزنم؟ نه بابا این چه کار خزیه ولی اخه من که ماشین ندارم کجا برممممم اخه نمیشه بهش پیامم بدم خیلی ضایس بیخیال مگه تاکسی چشه تو همین حال و هوا و توسر زنون بودم که یه لحظه حرف شوگا یادم اومد تنظیم و متن اهنگ اره به سمت لپ تاپم رفتم و اسمشو تو گوگل سرچ کردم ولی شیش تا عکس اولی فقط عکس چند تا گربه بودواقعا برام عجیب بود کمی که پایین تر رفتم عکس های خود شوگا تو استایل های مختلف و خاص بود هرچی ادامه میدادم خسته نمیشدم انگار میخواستم همه عکساشو ببینم بیشتر که رفتم پایین عکسای دست جمعی ازش دیدم اون بود و ۶ تا پسر دیگه به قیافشون که دقیق شدم برام اشنا بنظر میومدن ولی نمیشناختمشون که بین صورتاشون صورت جیمین و کوک رو شناختم بالای عکس بزرگ نوشته بود
شده بود بی تی اس مثل برق از جام پریدم حالا فهمیدم بی تی اس و یاد دوستام افتادم که همیشه طرفدارشون بودن واقعا باورم نمیشد پس اونا بی تی اس بودن ولی چرا نشناختمشون ادامه دادم و بیشتر راجبشون سرچ کردم بیشتر درباره شوگا و شخصیتش بیشتر سایتا میگفتن مغرور و سرد و خابالوعه ولی این نبود اینا همش اشتباهه شوگا واقعا اخلاق خاصی داره و کامله
به سرچ کردن ادامه دادم
شوگا
چه غروب قشنگی بود و البته غمگین جیمین که کنارم نشسته بود هم مثل من به افتاب نگاه میکرد و زانوهاش رو بغل گرفته بود تهیونگ داشت تنهاقدم میزد برام دردناک بود ولی نگاشون کردم کوک دست تینا رو گرفته بود و داشتن قدم میزدن تینا خندید و سرشو رو شونه ی کوک گذاشت چشمامو محکم بستم و دوباره باز کردم و جیهوپو دیدم که لیوان اب دستشه
یاااا ولت میکردم میخواستی تا کی بخوابی دیگه نفس حبس شدمو بیرون دادم پس فقط یه خواب بود هوپی جلو تر اومد و گفت چرا اینجوری شدی تو و بعدم گفت وقت صبحونس منتظرتیم بلند شدم و دست و صورتمو شستم و سر میز رفتم صحنه های خوابم از جلوی چشمم کنار نمیرفت به کوک نگاه کردم از همیشه اش شاد تر بود فکر کنم اونم خوابی که من دیدم و دیده باشه من خیلی کم
خیلی کم خواب میبینم خیلی کم ولی اکثر اوقات خوابام به واقعیت تبدیل میشد و این همه چیز رو برام ترسناک تر و سخت تر میکرد با همین فکرام صبحانمو کوفت خودم کردم و تصمیم گرفتم به سالن ورزش ویلا برم مثل همیشه نامجون در حال تمرین کردن بود به سمت یکی از وسیله ها رفتم تا شروع کنم که کوک رو دیدم که درحال یه تمرین سخت بود کوک خودش اوکی بود و زیاد نمیومد تمیرین کنه اونم تمرینای سخت ولی الان ؟
اهمیتی ندادم و شروع کردم
تینا
حدود سه ساعت بود که تو گوگل سرچ میکردم عکسا رو میدیدم و اهنگاشون رو گوش میکردم در حال گوش کردن اهنگی بودم که اسمش فیلتر بود چند بار گوشش دادگ خیلی قشنگ داد متنشو حفظ شدم داشنممیخوندمش که صدای زنگ در رو شنیدم به سمت در رفتم در حالی که اصلا حواسم به لباسم که فقط یه تاپ شلوارک راحتی بود نبود در رو باز کردم و به رو به روم نگاه کردم چی؟؟؟
هی سان با حالت مسخره ای گفت واه چی شده چرا تعجب میکنی؟ اما من که ...من.. تو ادرس خونه ی من رو از کجا میدونی؟ هی سان دستشو رو بازوم گذاشت و گفت ولی الان وقت گفتن اینچیزا نیست عزیزم جلو اومد و وارد خونه شد هی اون جلو میومد
جلو میومد و من عقب میرفتم گوشیم تو دستم بود هی سان روشو برگردوند به پلیس زنگ زدم ولی میزد اشغال چه مسخره با اضطراب تو شماره هام گشتم و چشمم به شماره شوگا افتاد که سیوش کرده بودم به ناچار بهش زنگ زدم خدارو شکر سریع برداشت هی سان انگار داشت به پشت سریاش علامت میداد با صدای اروم و لرزان سلام کردم شوگا گفت شما گفتم تینا عم شوگا .الان تو وضعیت بدی ام
شوگا لحنش نگران شد و گفت چی شده اتفاقی افتاده؟ هی سان سرشو برگردوند و با یه لبخند شیطانی نگام کرد بیشتر ترسیدم جل اومد و چشمش به گوشی تو دستم افتاد فقد با ترس و صدای لرزون گفتم بیا اینجا هی سان داد زد داری چه غلطی میکنی عقب رفتم و گوشیو قطع کردم و گذاشتم روی زمین دستمو جلوم گرفتم و گفتم هی سان خواهش میکنم برو بیرون لبخندش پهن تر شد و جلو تر اومد با لحن عصبی ای گفت چرا بهم خیانت کردی مگه چی برات کم گذاشته بودم؟ گفتم من هیچوقت دوستت نداستم هی سان ول هیچوقت هم بهت خیانت نکردم داشت عصبی تر میشد ولی نفس عمیقی کشید و لحنش عوض شد و گفت اوه اینچیزا مهم نیست
عزیزم مهم اینه که الان اومدم اینجا تا باهم خوش باشیم سعی کردم بزنم تو شکمش تا بتونم فرار کنم و موفق شدم نزدیک به در خونه بودم که چهار تا پسر از در اومدن تو جیغ زدم و برگشتم و خواستم به سمت اشپز خونه برم که هی سان مانعم شد به سمت اتاقم دوییدم و در رو قفل کردم و دنبال چیزی گشتم تا بتونم باهاش از خودم دفاع کنم ولی دریغ از یه تیزی حتی قیچی هم تو اتاق نبودبه پنجره تو اتاق نگاه کردم اما خیلی بالا بود و به درد نمیخورد دیگه نا امبد شده بود فقط یه گوشه نشستم و زانو هامو بغل کردم میدونستم هی سان ادم درستی نیست و نمیتونم بهش اعتماد کنم و از حرفاشم خیلی ترسیده بودم اگه بلایی سرم میوورد چی بعد چند ثانیه صدای بلندی خبر از شکستن در اتاقم میداد از جام پریدم و به در نگاه کردم هی سان تو اومد و دستش به سمت دکمه های لباسش رفت از ترس زبونم بند اومده بود به سمت ایینه رفتم و ارنجم رو محکم توش کوبیدم ارنجم به شدت زخمی و خونی شد و درد عجیبی توش پیچید با دست چپم بزرگترین و تیز ترین تیکه ی اینه رو تو دستم گرفتم و تهدیدش کردم ولی خندید و جلو اومد سعی میکرد رامم کنه ولی من ازش متنفر بودم اینقدر جلواومد و عقب رفتم که
رفتم که به دیوار چسبیدم دستامو بالا اوردم تا با تیکه ی ایینه تهدیدش کنم و بزنمش که با یکی از دستاش دوتا دستمو نگه داشت با ترس بهش نگاه کردم و اخرین راهی که به ذهنم رسید رو امتحان کردم و محکم با پام زدم زیر شکمشفریادی زد و از درد خم شد لبخندی زدم و تا خواستم برم دوباره ایستاد و خنده شیطانی کرد و محکم هلم داد محکم خوردم به دیوار و درد عجیبی تو بدنم حس کردم
شوگا
حین تمرین داشتم اهنگ گوش میدادم و هندزفری تو گوشم بود اخرای اهنگ فایر بود که اهنگ قطع شد و صدای زنگ خور گوشیم اومدتماس رو برقرار کردم و یه صدای ظعیف و لرزان اومد که سلام کرد چقد صداش اشنا بود پرسیدم شما؟ گفت من تینا عم شوگا الان توی وضعیت بدی ام خواستم بپرسم به من چه ولی صداش واقعا نگران بود و منم ترسیدم پرسیدم چرا اما انگار نشنید صدای غر غرای یه مرد میومد پرسیدم چی شده تینا اتفاقی افتاده ؟ جواب نداد بعد چند لحظه گفت بیا اینجا بعدم صدای بلند یه مرد اومد که داد زد داری چه غلطی میکنی و بعد گوشی قطع شد چند لحظه مکث کردم چقد صداش اشنا بود و یه لحظه یاد اون پسره افتادم که اونروز تو رستوران اومده بود دوستپسرش اها پس اون رفته بود پیشش ولی چرا تنا اینقدر ترسیده بود نکنه پسره میخواست اذیتش کنه با این فکر سریع بلند شدم تا برم و از دست اون نجاتش بدم ولی یادم اومد که من ادرس خونش یادم نبود لعنتی اخه من عقب نشسته بودم و کوک داشت میروند یعنی باید با کوک میرفتم به سمت کوک رفتم و هدفونشو برداشتم و گفتم کوک سریعا باید بریم خونه تینا
کوک سریعا باید بریم خونه تینا چند لحظه هنگ نگاهم کرد ولی وقتی دید جدیم سریع بلند شد نامجون هم پرسید بچه ها چیزی شده که گفتم ما باید یه جایی بریم اونم بلند شد و گفت اوکی منم میام افتضاح میشد ولی وقت این نبود که جلوشو بگیرم سریع سوار شدیم و راه افتادیم کوک به خوبی ادرس یادش مونده بود ولی ترافیک وحشتناکی شده بود تو طول راه براشون ماجرا رو گفتم وقتی رسیدیم متوجه دو تا ماشین سیاه جلو در شدیم سریع پیاده شدم و به سمت در رفتم که باز بودوارد حیاط بزرگ خونه شدیم و بعد چند ثانیه روبروی در حال ایستاده بودیم خواستم بهشون بگم شما نیاین که متوجه شدم کوک زودتر از ما دوییده بود داخل
خونه خالی خالی بود ولی از یکی از اتاقا صدای بلند خنده میومد داخل اتاق رفتیم کنار اتاق یه اینه ی شکسته بود و یه گوشه از اتاق حدود ۵ تا پسر جمع شده بودند و میخندیدن و پشت سرشونم شیشه های شکسته مش.روب بود کوک که حالا کنار ما بود به سمتشون حجوم برد و باهاشون درگیر شد نامجونم با من دویید و با دو تای دیگشون در گیر شد ول هنوز یکیشون که انگار خیلی حالش بد بود وایساده بود
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
منتظر ادامش هستم =»
خیلی خوب بود خسته نباشی^•^🤍
ممنونم حتمااا بزودی بارگذاری میکنم🙂💕💕
ممنوننننن
خیییلی قشنگه همین جوری ادامه بده
مرسی😍😍