8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violat❣️ انتشار: 3 سال پیش 39 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
Hi parte 9
که یه دفعه یاد یکی از ورد های کتاب که تخم مرغ ظاهر میکرد افتادم. ( شاید با خودتون فکر کنید ورد مسخره ایه ولی بدونین خیلی بدرد می خوره!.. مخصوصا موقع هایی که گرسنه این. 😜)
رفتم داخل اتاق و کتاب رو از توی کیف کوچیکی که تازه خریده بودم در آوردم و به سمت آشپزخونه رفتم. ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم و کتاب رو باز کردم و ورد مخصوص رو خوندم : بینسلوس ارگات... !
و بعد...
چهارتا تخم مرغ ظاهر شد. کتاب رو کنار گذاشتم و مشغول پختن صبحانه شدم.
امیلی از اتاق بیرون اومد و روی کاناپه نشست و گفت : کمک می خوای؟! ...
ازش تشکر کردم و گفتم : نه نیازی نیست...
ریو توی آشپزخونه اومد و توی کابینت ها سرک میکشید.
با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم : ریو...! تو کابینتها شور شور نکن.
ریو در کابینت رو بست و لبخندی تحویلم داد و گفت : شما آدما برای غذاپختن به این همه وسایل نیاز دارین؟
سری تکون دادم و گفتم : آره چه طور مگه؟!
ریو روی صندلی اشپزخونه نشست و گفت : ما شیطانها که به این چیزا نیاز نداریم... ما غذامون رو خام میخوریم و به قاشق چنگال نیازی نداریم... وقتی دست داریم چرا از قاشق چنگال استفاده کنیم...؟!
گاز رو خاموش کردم و گفتم : چون که کثیف کاری نشه!
ریو از روی صندلی پایین اومد و به سمت من جهش زد و گفت : چی درست میکنی؟!
گفتم : تخم مرغ... البته پنیرم داریم.
در همون لحظه یه دفعه...
صدای در زدن اومد. یاد آنتونی افتادم که رفت حوله بیاره!
به ریو گفتم : ریو لطفا برو در رو باز کن!
و اونم سریع دوید به سمت در و بازش کرد.
آنتونی با سه تا حوله سفید وارد شد. ریو در رو بست و دنبال آنتونی رفت.
آنتونی حوله ها رو روی میز گذاشت و گفت : من اول میرم!
ریو با چهره ای در هم گفت : پس من چی؟!
آنتونی گفت : خب بعد من برو!
ریو سری تکون داد و گفت : ولی باید قول بدی زود بیای!
آنتونی خنده ریزی کرد و گفت : باشه! باشه!
آنتونی حولشو بر داشت و داخل حموم شد.
امیلی که صبرش تموم شد گفت : غذا آماده شد؟
بشقابها رو بر داشتم و گفتم : چرا بیاین بخورین و بشقابارو روی میز چیندم.
یه کمی هم برای آنتونی کنار گذاشتم.
ریو روی صندلی نشست و گفت : این دیگه چه غذایه؟
منم روی صندلی کنارش نشستم و گفتم : بهت که گفتم... اسمش تخم مرغه!
ریو قیافش در هم رفت و گفت : من این غذا رو دوست ندارم!
اخم کردم و گفتم : چیز دیگه ای نداریم باید بخوری!
ریو با انگشتش به زرده تخم مرغ زد و گفت : خیلی حال بهم زنه!... تازه من چجوری بخورمش وقتی همش از دستم لیز میخوره؟!...
آهی کشیدم و تخم مرغ رو با استفاده از چنگال روی نونش گذاشتم و گفتم : بفرما...!
ریو نون رو گرفت و گفت : ایول..!!!
و شروع به خوردن کرد.
سعی کردم فراموش کنم که دودقیقه قبل از این غذا متنفر بود و الان عاشقش شده!
امیلی غذا شو جمع کرد و گفت : ممنونم آلیا!
جواب دادم : خواهش میکنم.
امیلی بشقابارو جمع کرد و گفت: من میشورمشون...!
و به سمت ظرف شویی رفت.
به ساعت نگاهی به ساعت انداختم و دیدم ساعت دوازده.
ریو از روی صندلی بلند شد و گفت : خوشمزه بود!!!
خندیدم و گفتم : دیدی نباید از رو ظاهر قضاوت کنی؟!...
سری تکون داد و رفت رو کاناپه نشست.
امیلی اومد پیشم و گفت : هنوز بهمون ثابت نکردی که اون جاسوس نیست...!
لبخندی زدم و گفتم : خوب شد یادم انداختی!
رفتم و کتابو برداشتم و کنار ریو نشستم.
می خواستم حرفی بزنم که یه دفعه...
در حموم با صدای غیییژژژ بلندی باز شد. از صداش چهرم در هم رفت.
آنتونی از حموم بیرون اومد و گفت : چه صدای گوشخراشی داشت!...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : آره...
آنتونی در حموم رو نیمه باز ول کرد و رفت توی اتاق تا لباساشو بپوشه.
امیلی هم کنار ریو نشست و منتظر شد تا ببینه من چیکار میکنم.
ریو پرسید : چیزی شده؟!
گفتم :خب... ببین ریو! من میخوام ازت یه تست صداقت بگیرم....پس لطفا هر سوالی که پرسیدم راستشو بگو!
ریو لبخندی زد و گفت : باشه...!
و منتظر من رو نگاه کرد.
منم کتاب رو باز کردم و یه وردی رو خوندم.
" آرزیوس کاندوم آلن " "ای صداقتی که پاکی را به ارمغان می آوری! خودت را نمایان کن! "
و ناگهان...
حلقه ای طلایی مانند حلقه فرشته ها بالای سر ریو نمایان شد.
ریو دستاش رو مشت کرده بود و از چهرش پیدا بود که ترسیده!
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : این خطرناک نیست...! آروم باش!
ارزش دستاش کم شد و نفس عمیقی کشید.
با لحن گرمی گفتم : بپرسم؟!
با سر تایید کرد و من هم سوالمو پرسیدم.
" ریو! تو یک جاسوس هستی؟! "
ریو با آرامش گفت : معلومه که نه!
و یه دفعه...
حلقه بالای سرش سبز رنگ شد و چشمک چشمک زد.
امیلی نفس راحتی کشید و گفت : خب حالا بهت اعتماد بیشتری دارم .
و به ریو چشمک زد.
بشکن زدم و در یه چشم بهم زدن حلقه از بین رفت.
آنتونی گوشه در وایستاده بود و متعجب ما رو نگاه میکرد.
آنتونی به خودش اومد و گفت : الان چه اتفاقی افتاد؟
جواب دادم : معلوم شد که ریو یه جاسوس نیست!
آنتونی گفت : عه! ایول...! البته من از همون اول هم میدونستم.
ریو از رو کاناپه بلند شد و گفت : حالا نوبته منه برم حموم!!
امیلی گفت : من که حوصلم سر رفته... میخوام برم پیاده روی!
آنتونی گفت : منم باهات میام.
پرسیدم : تو که تازه از حموم اومدی، میخوای بری تا عرقت کنه؟!...
آنتونی خنده ریزی کرد و گفت : میخوام یه چیزی بخرم برای همین میرم! چون امروز عصر باید راه بیفتیم...
گفتم : مگه تو پولم داری؟!
پشت کلشو خاروند و گفت : آه... راست میگی!
گفتم : یه لحظه وایستا!
کتابو باز کردم و یه وردی رو آروم زمزمه کردم...
و یه دفعه...
چند تا سکه طلا توی دستام ظاهر شد.
آنتونی و امیلی هر دو دهنشون باز مونده بود.
گفتم : میدونم، لابد میخواین بگین پس چرا تو این همه مدت اینو ازتون مخفی کردم. چون که... آدمای زیادی هستن که دنبال پولن و من....من فقط میخواستم که خیلی از این جادو استفاده نکنم چون این باعث میشه که پول بیشتری بخوایم... طمع میکنیم و... میدونین که آخرش چی میشه...!؟
امیلی دستشو رو شونم گذاشت و گفت : درک میکنم... تو این کارو برای ما و خودت انجام دادی!
لبخند زدم و گفتم : شما تنها کسایی هستین که میتونم بهشون اعتماد کنم و... "خانواده "صداشون بزنم.
آنتونی بهم لبخند زد و نجوا گونه گفت : بابت همه چی ازت ممنونیم!...
منم خنده ریزی کردم...
نگاهم به آنتونی گره خورده بود که یه دفعه...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
عالییی
مرسی
سلام خیلی عالی بود فقط لطفا انقدر نگو که یک دفعه پارت بعدی رو بزار منتظرم
ممنون عزیزم، خودمم قبول دارم که خیلی یه دفعه میگم😂😂😜
سلام 🙋♀️
اصلا حواسم نبود چند تا پارت اومده برم بقیه رو هم بخونم 🙃
داستانت واقعا جالبه خیلی خوب مینویسی💙🌟
منم داستان مینویسم دوست داشتی داستانم رو بخون ممنون میشم :)
ممنونم نظر لطفته ❣️❣️😍
بعدی کی میاددد؟؟؟؟
شاید دو روز دیگه، هنوز کامل نیست
از عالی هم بهترررررر
مرسیییی💕
پارتتتتتت بعددددددد
حتما🙃😉
سلام خیلی خوب مینویسی عالیهه💖💖💖
خواستی به داستانهای منم سر بزن🥰😘
ممنون نظر لطفته! باشه حتما 💕