
Hi parte 9
که یه دفعه یاد یکی از ورد های کتاب که تخم مرغ ظاهر میکرد افتادم. ( شاید با خودتون فکر کنید ورد مسخره ایه ولی بدونین خیلی بدرد می خوره!.. مخصوصا موقع هایی که گرسنه این. 😜) رفتم داخل اتاق و کتاب رو از توی کیف کوچیکی که تازه خریده بودم در آوردم و به سمت آشپزخونه رفتم. ماهی تابه رو روی گاز گذاشتم و کتاب رو باز کردم و ورد مخصوص رو خوندم : بینسلوس ارگات... ! و بعد...
چهارتا تخم مرغ ظاهر شد. کتاب رو کنار گذاشتم و مشغول پختن صبحانه شدم. امیلی از اتاق بیرون اومد و روی کاناپه نشست و گفت : کمک می خوای؟! ... ازش تشکر کردم و گفتم : نه نیازی نیست... ریو توی آشپزخونه اومد و توی کابینت ها سرک میکشید. با لحنی که سعی میکردم آروم باشه گفتم : ریو...! تو کابینتها شور شور نکن. ریو در کابینت رو بست و لبخندی تحویلم داد و گفت : شما آدما برای غذاپختن به این همه وسایل نیاز دارین؟ سری تکون دادم و گفتم : آره چه طور مگه؟! ریو روی صندلی اشپزخونه نشست و گفت : ما شیطانها که به این چیزا نیاز نداریم... ما غذامون رو خام میخوریم و به قاشق چنگال نیازی نداریم... وقتی دست داریم چرا از قاشق چنگال استفاده کنیم...؟! گاز رو خاموش کردم و گفتم : چون که کثیف کاری نشه! ریو از روی صندلی پایین اومد و به سمت من جهش زد و گفت : چی درست میکنی؟! گفتم : تخم مرغ... البته پنیرم داریم. در همون لحظه یه دفعه...
صدای در زدن اومد. یاد آنتونی افتادم که رفت حوله بیاره! به ریو گفتم : ریو لطفا برو در رو باز کن! و اونم سریع دوید به سمت در و بازش کرد. آنتونی با سه تا حوله سفید وارد شد. ریو در رو بست و دنبال آنتونی رفت. آنتونی حوله ها رو روی میز گذاشت و گفت : من اول میرم! ریو با چهره ای در هم گفت : پس من چی؟! آنتونی گفت : خب بعد من برو! ریو سری تکون داد و گفت : ولی باید قول بدی زود بیای! آنتونی خنده ریزی کرد و گفت : باشه! باشه! آنتونی حولشو بر داشت و داخل حموم شد. امیلی که صبرش تموم شد گفت : غذا آماده شد؟ بشقابها رو بر داشتم و گفتم : چرا بیاین بخورین و بشقابارو روی میز چیندم. یه کمی هم برای آنتونی کنار گذاشتم. ریو روی صندلی نشست و گفت : این دیگه چه غذایه؟ منم روی صندلی کنارش نشستم و گفتم : بهت که گفتم... اسمش تخم مرغه! ریو قیافش در هم رفت و گفت : من این غذا رو دوست ندارم! اخم کردم و گفتم : چیز دیگه ای نداریم باید بخوری! ریو با انگشتش به زرده تخم مرغ زد و گفت : خیلی حال بهم زنه!... تازه من چجوری بخورمش وقتی همش از دستم لیز میخوره؟!... آهی کشیدم و تخم مرغ رو با استفاده از چنگال روی نونش گذاشتم و گفتم : بفرما...! ریو نون رو گرفت و گفت : ایول..!!! و شروع به خوردن کرد. سعی کردم فراموش کنم که دودقیقه قبل از این غذا متنفر بود و الان عاشقش شده!
امیلی غذا شو جمع کرد و گفت : ممنونم آلیا! جواب دادم : خواهش میکنم. امیلی بشقابارو جمع کرد و گفت: من میشورمشون...! و به سمت ظرف شویی رفت. به ساعت نگاهی به ساعت انداختم و دیدم ساعت دوازده. ریو از روی صندلی بلند شد و گفت : خوشمزه بود!!! خندیدم و گفتم : دیدی نباید از رو ظاهر قضاوت کنی؟!... سری تکون داد و رفت رو کاناپه نشست. امیلی اومد پیشم و گفت : هنوز بهمون ثابت نکردی که اون جاسوس نیست...! لبخندی زدم و گفتم : خوب شد یادم انداختی! رفتم و کتابو برداشتم و کنار ریو نشستم. می خواستم حرفی بزنم که یه دفعه...
در حموم با صدای غیییژژژ بلندی باز شد. از صداش چهرم در هم رفت. آنتونی از حموم بیرون اومد و گفت : چه صدای گوشخراشی داشت!... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : آره... آنتونی در حموم رو نیمه باز ول کرد و رفت توی اتاق تا لباساشو بپوشه. امیلی هم کنار ریو نشست و منتظر شد تا ببینه من چیکار میکنم. ریو پرسید : چیزی شده؟! گفتم :خب... ببین ریو! من میخوام ازت یه تست صداقت بگیرم....پس لطفا هر سوالی که پرسیدم راستشو بگو! ریو لبخندی زد و گفت : باشه...! و منتظر من رو نگاه کرد. منم کتاب رو باز کردم و یه وردی رو خوندم. " آرزیوس کاندوم آلن " "ای صداقتی که پاکی را به ارمغان می آوری! خودت را نمایان کن! " و ناگهان...
حلقه ای طلایی مانند حلقه فرشته ها بالای سر ریو نمایان شد. ریو دستاش رو مشت کرده بود و از چهرش پیدا بود که ترسیده! دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : این خطرناک نیست...! آروم باش! ارزش دستاش کم شد و نفس عمیقی کشید. با لحن گرمی گفتم : بپرسم؟! با سر تایید کرد و من هم سوالمو پرسیدم. " ریو! تو یک جاسوس هستی؟! " ریو با آرامش گفت : معلومه که نه! و یه دفعه...
حلقه بالای سرش سبز رنگ شد و چشمک چشمک زد. امیلی نفس راحتی کشید و گفت : خب حالا بهت اعتماد بیشتری دارم . و به ریو چشمک زد. بشکن زدم و در یه چشم بهم زدن حلقه از بین رفت. آنتونی گوشه در وایستاده بود و متعجب ما رو نگاه میکرد. آنتونی به خودش اومد و گفت : الان چه اتفاقی افتاد؟ جواب دادم : معلوم شد که ریو یه جاسوس نیست! آنتونی گفت : عه! ایول...! البته من از همون اول هم میدونستم. ریو از رو کاناپه بلند شد و گفت : حالا نوبته منه برم حموم!! امیلی گفت : من که حوصلم سر رفته... میخوام برم پیاده روی! آنتونی گفت : منم باهات میام. پرسیدم : تو که تازه از حموم اومدی، میخوای بری تا عرقت کنه؟!... آنتونی خنده ریزی کرد و گفت : میخوام یه چیزی بخرم برای همین میرم! چون امروز عصر باید راه بیفتیم... گفتم : مگه تو پولم داری؟! پشت کلشو خاروند و گفت : آه... راست میگی! گفتم : یه لحظه وایستا! کتابو باز کردم و یه وردی رو آروم زمزمه کردم... و یه دفعه...
چند تا سکه طلا توی دستام ظاهر شد. آنتونی و امیلی هر دو دهنشون باز مونده بود. گفتم : میدونم، لابد میخواین بگین پس چرا تو این همه مدت اینو ازتون مخفی کردم. چون که... آدمای زیادی هستن که دنبال پولن و من....من فقط میخواستم که خیلی از این جادو استفاده نکنم چون این باعث میشه که پول بیشتری بخوایم... طمع میکنیم و... میدونین که آخرش چی میشه...!؟ امیلی دستشو رو شونم گذاشت و گفت : درک میکنم... تو این کارو برای ما و خودت انجام دادی! لبخند زدم و گفتم : شما تنها کسایی هستین که میتونم بهشون اعتماد کنم و... "خانواده "صداشون بزنم. آنتونی بهم لبخند زد و نجوا گونه گفت : بابت همه چی ازت ممنونیم!... منم خنده ریزی کردم... نگاهم به آنتونی گره خورده بود که یه دفعه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
مرسی
سلام خیلی عالی بود فقط لطفا انقدر نگو که یک دفعه پارت بعدی رو بزار منتظرم
ممنون عزیزم، خودمم قبول دارم که خیلی یه دفعه میگم😂😂😜
سلام 🙋♀️
اصلا حواسم نبود چند تا پارت اومده برم بقیه رو هم بخونم 🙃
داستانت واقعا جالبه خیلی خوب مینویسی💙🌟
منم داستان مینویسم دوست داشتی داستانم رو بخون ممنون میشم :)
ممنونم نظر لطفته ❣️❣️😍
بعدی کی میاددد؟؟؟؟
شاید دو روز دیگه، هنوز کامل نیست
از عالی هم بهترررررر
مرسیییی💕
پارتتتتتت بعددددددد
حتما🙃😉
سلام خیلی خوب مینویسی عالیهه💖💖💖
خواستی به داستانهای منم سر بزن🥰😘
ممنون نظر لطفته! باشه حتما 💕