🖤🌪🌊|🖤🌪🌊|🖤🌪🌊
• تهیونگ: اینقد خون ازم رفته که حتی خودمم نمیشناسم ... چشمام همه جارو تار میدید .. هیچ تصویری به ذهنم فرستاده نمیشد.. از سنگینی چشمام بسته شده بود و دستامو بسته بودن به یه میله از سقف و از اون آویزون بودم. شونه راستم اونقدر درد میکرد که حتی نمیتونستم داد بزنم... هیچ انرژی برام نمونده بود... اما میدونستم قصد کشتن من رو ندارن. براشون گروگان خوبی بودم ... با اینکه تیری که توی شونه راستم خورده بود باعث شده بود کل لباسم قرمز بشه از خون اما هنوز نمیزاشتن که بمیرم...صدای قدم های دونفر رو شنیدم اخرین توانمو گذاشتم که سرمو بالا بیارم و اونا رو ببینم اما نشد ... چیزی نمیدیدم .. صدای یه مرد تو گوشم پیچید ... 《 مستر کیم... اومدی چند تا جوجه رو از ما بگیری بجاش ما خود ببر رو گرفتیم... 》
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
مرسییی.😍😘😅
دیر گذاشتی ولی عالییییی بوددد
ممنونم ازت . اره دیر شد❤❤❤
ادامه ادامه عالییییییییی بوس❤😍😚😗😘
کوماعووو😘😘
عالیییییییییییییییییییی😍😍😍😍❤❤
میخواستم بیام بهت بگم پس چرا پارت بعدو نمیزاری که دیدم گذاشتی خیلیییییی خوشحال شدممممم😍😍😍❤❤
😂😂ذهنتو خوندم❤❤❤
هر چی بگم واقعا کم گفتم...😍❣😘 فقط خیلی کنجکاوم بدونم اون تهیونگ که میگه میخوام بدونم یعنی باید بدونم یا ماریا؟؟ 😉😂
😂😂امروز پارت بعد رو هم میزارم
وایییی اولین کامنتت....😍 بی صبرانه میخوام برم بخونمش.🤧🤤💜
😅😅❤❤❤❤😘