15 اسلاید صحیح/غلط توسط: AylarXP انتشار: 3 سال پیش 348 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هی. ناظر تایید بزن چیزی نـداره به خودا😐😄 این پارت حالت سینمایی داره بریـن ببینم کوتاهه؟!😉
~ صبح روز بعد تو برج هوکــاگه
سوناده توی لباس جدیـدش نشسته بود. کم کم بقیه هــم پیداشون شد:«خب همه اومدیـن. توی این ماموریت قــراره چن نفر هم بـدون تیم بندی خاصی بیان. البته ماموریت ممکنــه درجه ش به سطح اس هـم برسه پس مواظب باشین.»
ساکورا :«ولــی چرا تیم بندی کردیـن؟»
سوناده:«بخاطر مهارت هاتون. ی وسیله ی ارزشمند توی سرزمین مه یکی از روستاهاش گـم شده. اون یه آینه ست کــه به گفته ی اونا قدرت های خاصــی داره. دهکده هم توسط دزد ها و شینوبی های فراری به اسارت گرفتـه شـده.»
کاکاشی سرش رو تکون داد:«بـرای همین نفراتی از چندین تیم انتخاب شدن. مثلا توی ایــن ماموریت قدرت های بصری خیلــی به کارمون می آد. البته دزد ها ممکنه فکر اینجاش رو هـم کرده باشن پس بیاکوگان فقط کافــی نیس.»
همه¬ی نگاه ها رفتن سمت ناروتــو:«چرا اینجـوری نگام میکنین؟»
کاکاشی:«یه ســری وسیله هستن که روی قدرت های بصری تاثیـر میذارن. مثلا ممکنه دید بیاکوگان مختل شه یـا شارینگان نتونه گنجوتسوش رو به خوبی اجرا کنــه.»
ناروتو:«اونوق انتظار داریــن امینگان مـن هیچیش نشـه؟😐💔»
کاکــاشی:«رک و راست بگم خـودمم نمیدونم😐»
ناروتو:« 😑»
سوناده خندیــد:«اون قیافــه ها چیه به خودتـون گرفتین😂. به احتمال زیاد رو قدرتـت تاثیر نداره. ولی نمی شه مطمئن بود. تاحالا امتحان نکردیـم که بفهمیم.»
ناروتو:«چـطور شــده تاحالا رو کسی امتحان نشده؟ می¬گم حداقل یه ازوماکی بوده که روش امتحـان کنین، نه؟»
شیزونه لبش رو گــاز گرفت و به بقیه ی سنسی ها نگا کرد. بالاخره گفـت:«خب میدونی... به دلایلــی امتحان نشدنی بـود.»
ناروتو اخم کرد:«منظـورت چیه "بود"؟ حداقــل یه ازوماکــی غیر من-»
سوناده پریــد وسط بحث:«ساسکه،نجــی و هیناتا و تو گـروه اولین. شماها میرین سراغ گروه اصلــی که مقعر فرماندهی بزرگــی دارن. احتمالا با 10000تا شینوبی روبه رو میشین.»
ساکورا دســتش رو برد بالا:«پس مـن و بقیه چیکار می¬کنیم؟»
سوناده:«شیکامارو تو نقشـه ریزی ماهره. اون قراره نقــش مغز گروه رو بازی کنـه. تو هم قدرت بدنی زیــادی داری. ساکورا تو خــودت خیلی قوی شـدی.»
شیکامارو آه کشــید:«مندوکسههههه😩»
ناروتو اروم خندید. شیکامارو سرش رو خاروند:«چی درمورد اون اینه انقـد خاصه اخههه😐💔»
شــیزونه:«دقیق نمیدونــم. افسانه ها میگن آینــه میتونه ذات درون هر فرد و آینده ش رو نشــون بده.»
ساسکه پوکر شد:«آغا مــا داریم میریم فقد به خاطـر این؟!😑»
شیزونه خنـدید:«حقیقتش اینــه که شماها قراره این ماموریت رو بدون سنسی هاتون انجام بدیـن. این یه جور آزمونه که شماها رو چونین کنیــم.»
هیناتا شوکه شــد:«ی-یعنی دارین می-میگین کــه اگه بتونیم ایــن ماموریت رو انجــام بدیم چ-چونین میشیم...؟»
کاکاشی لبخند زد:«اونایــی رو انتخاب کردیم که پتانسیلش رو داشتــن.»
به نظر میومد شیکامارو سرحال اومــده باشه:«فک کنم اوکیــه.»
و همه¬شون همون صبح از دهکده خارج شــدن...
حدود 10 کیلومتـر راه رفته بودن و حالا ظهر شـده بود و همه خسته بـودن. بالاخره شیکامارو گف:«همینــجا وایسیم. هیناتا نجی ناروتو ساسکه چـک کنین ببیــنین همه چی مرتبــه یا نه.»
همه شون هم زمان گفــتن:«خوبـه.»
ناروتو:«میتونــم وجود کلی ادمو حس کنم. احتمالا یـکم جلوتر ی روستاست.»
نجی تایید کرد:«درسـته ولی حدود 1 مایل دیگــه راه داریم.»
شیکامارو رفــت دراز کشید زیردرخت:«مـن می گـم فعلا همینجـوری یکم استراحت کنیــم بعد میریم بــه روستا یه چیـزی میخوریم.فعلا بگیرین بخـوابین.»
ساکورا:«همینجــوری نمیشه خوابیـد که!»
شیکامارو:«پس هرکار میخای بکـن فقد بذا یکم بخابم🥱😫»
بعد یکم استراحت به سمــت روستا رفتن. توی ورودی نجی هدبندش رو درآورد:«بهتره شما هــم در آرین. بهتره فک کـنن فقد چندتا بچه ایـم تا شینوبی.»
وقتی وارد شدن هیچکی بهشون توجه نکرد. اینجا اقامتگاه دزدها بـود.. روستایی که به اسارت گرفتـه بودن ولی هیچی ملوم نبـود.
هیناتا اروم زمزمـه کرد:«م-مطمئنـین درست اومـدیم؟»
ناروتو سرش رو تکــون داد:«منم همون فکری کــه تو میکنی رو میکنم... ولـی درست اومدیم.»
ساکورا اه کشیـد:«ینی دزدها تــو مردم نفوذ دارن؟ یا چی؟ چی باعث شـده این مردم بدون نگرانی از اینکه دهکــده شون به اسارت گرفته شده زندگـی کنن؟»
شیکا سرش رو خـاروند:«فک کنـم بدونم چرا... همیــن الانشم تو دردسریم پس عادی رفتـار کنین.»
ساسکه اخم کــرد ولی چــیزی نگفت. به راه شون ادامـه دادن تا رسیدن به ی مسافرخونـه.
وقتی رسیدن 3 تا اتاق گرفــتن.
یــه پسری داشت زمین رو تمیز میکرد نزدیک ناروتو شد و یه کاغذ تو جیبش گذاش. ناروتو اروم و بااحتیاط درش آورد و خونــدش:«2 ساعت بعد تو زیـرزمین بیا 3 بار در بزن. نگران نبـاش من ی دوستم.»
چند ساعت بعــد ناروتو دید بقیه درحال نقشـه کشیدنن و حواسشون نیس اصلا. رفـت سمت در میخاست که بره نجی نگهش داشت:«کجا کجا؟»
ناروتو لبـش رو گاز گرفــت:«یکم سردرد دارم میرم بیــرون قدم بزنم.»
نجی:«واقعا؟ میدونی نمیتونی بـری، نه؟»
ناروتو اصرار کــرد:«دور نمیرم. بعدشــم من یتیم بزرگ شدما»
نجی آه کشید:«باشـه. باشه برو ولی تا یه ساعت دیگه برگــرد. منم تا اون موقع به بقیـه نمیگم رفتی.»
ناروتو لبخند زد:«اریگاتو نجی.»
نجی:«هی هی! قـول ندادم ها! اگه ساسکه شرو کرد به سوال پیچ کردن همه چیــزو میگم و بعدش خودت میمونی و ساسکه.»
ناروتو:«از پس اون برمی آم.»
رفت زیرزمین. کاملا حواسـش بود که توجه کسی رو جلب نکنــه. وقتی رسید در زد. پسر درو باز کرد:«بـه موقع اومدی.»
(^ناروتـو +پسره)
^:«تو ... تو میدونی مــا کی ایم؟»
پسر خندیـد:«اره میدونــم. ولی اونا خبر ندارن. خوب خودتـون رو قایم کردین.»
^:«اسمــت چیه...؟»
+:«یوره.(تو ژاپنی یعنی روح)»
^:« روح؟»
یوره پوزخنـد زد:«میتونی اونطــور فرض کنی. واقعنم مث روحم.هووووو.»
^:«خیلی چیـزا دیدم میدونی.. دیگ روح اصن ترسناک نیست. راستی یوره.. تو هم یتیمی؟»
یوره اخم کرد:«اونجوری صـدام نکن.»
^:«م-منظورم اون نبـود. راستش خودمم یتیمم.»
+:«برا شنیـدنش متاسفم ناروتو.»
^:«اسمم رو از کجــا میدونی؟ مـن بهت نگفتم-»
+:«مـا اونایی هستیم که از دهکده تون درخواست کمک کردن.»
^:«از کجــا میتونم بهت اعتماد کنـم ها؟ ممکنه فقد یه جاسوس باشــی!»
یوره عق زد:«جاسوسی کنم؟! اونـم برا این دزدای کثیفی کــه به روستام حملـه کردن!؟»
^:«ولی اصلا اونطور به نظـر نمی آد! روســتا خیلی آرومه.وقتی شنیدیم به اسارت گرفته شده انتظار نداشـتم اینقد خوب مونده باشه.»
یوره سرش رو مالــید:«اونا مردم خــود روستا نیستن. اونــا هم همه شون شینوبی هـای فراری ان. مردم خود روستا رو بــردن به معدن طلا و دارن مث ** ازشـون کار میکشن.»
رنگ ناروتو پریــد:«با این حساب اونا باید تا الان فهمیـده باشن ما از اونا نیستیــم!»
+:«نه لزوما. ولی به زودی میفهمن. واسـه همین ازت خواستم بیای. من کاملا یتیم نیسم. پدربزرگو عمـوم همیشه ازم مواظبت میکردن. اونا هم به بردگی گرفته شدن... کار کردن تـو معدن بدون تجهیزات میدونی چ بلایی ســر آدم میاره؟!»
ناروتو سرش رو تکون داد:«ن-نه نمیدونم»
+:«کور میشــی. من بودم که درخواست کمک کـردم. یه تیکه الماس و طلا براشــون فرستادم..»
ناروتو بلند شد:«مـن باید برم. باید به اونا هــم بگم تو چه مخمصه ای گیـر افتادیم..»
یوره بلنـد شد:«باشه برو. ولی ایــن کاغذی که بهت میدم رو نگــه دار.. همه ی ما گرفته نشدیـم. بعضی هامون تو چندین جـای روستا قایم شدیم. یکی از امن ترین پایگاه هامون رو بهت دادم. شمــا باید هم اون آینه رو پــس بگیرین هم روستـامون رو. ناروتو خواهش میکنم ناامیدمـون نکنین.»
ناروتو نفس عمیقــی کشید:«نگران نباش یوره. قـول میدم روستاتون رو نجـات میدیم.»
ناروتو همونطوری که اومده بود برگشت بالا. البته خیلی سختتر بود چــون الان میدونست قضیه از چ قراره.
وقتی رسید اروم درو باز کرد دید ساکــورا و ساسکه دست به سینه وایسادن.
ساکورا شرو کرد:«کجا رفته بودی»
ساسکه:«ایـنی که اینجاس ممکنه حتی خود ناروتو عم نباشه.»
ناروتو:«ببینین وقـت نداریم! شیکا باید حرف بزنیم!»
(#شیکا ^ناروتو &ساکورا *ساسکه @نجی %هیناتا)
#:«برای شرو باید اثبات کنی خودتی.»
ناروتو با حرص لبش رو گاز گرفت و امینگانش رو فعال کرد:«همین کافیه!؟ یا باید تک تکتون رو جزغاله کنم؟»
کوراما از اون داخل خندیــد:«کوزو وقتی عصبانی ای خیلی خنده دار میـشی.»
^:«اروسای! وگرنــه جرت میدما!»
همــه ی اتاق ساکت شد. ناروتو فهمید با صدای بلند چی گفته سرخ شــد:«با شماها نبـودم..»
#:«مندوکسههه. برو ببینم چ میخای بگی»
بعد تعریف کردن، شیکا بلند شد:«حالا فهمیدم. اونا هنــوز نفهمیدن چون برفرض میذارن مـا یه مشت بچه ایم. ولی به زودی میفهمن. ولی مطمئن نیستیـم میشه به یوره اعتماد کرد، نــه؟»
^:«هرچیزی که اون میگف با عقل جـور در می اومد!»
#:«باشه. پس فعلا با این نقشــه جلو میریم: قبل اینک اونا بفهمن مــا نینجاییم باید دست به کار بشیــم. هیناتا نجی شما دوتــا میرین معدن و سعــی میکنین مردم رو آزاد کنین. اونا خودشــون میتونن نیروی کمکی محســوب بشن.»
ناروتو اخم کرد:«اونا شینوبی نیستن. مــن اونا رو قاطی این مبارزه نمیکنم.»
%:«م-منم موافقــم...»
#:«قاطی مبارزه نمیشن. ناروتو و مــن میریم مقعر اصلی. یجــوری این کار برابر با خودکشیه. ناروتو خودت قبول میکنــی باهام بیای؟»
^:«اره.»
ساسکه بلند شد:«ی دیقه اونجا وایـسا! پس من و ساکورا چی؟! بعدشم خودت و ناروتو امکـان نداره از پس 10،000 تا شینوبی بر بیایین. امکان نداره-»
#:«تـو و ساکورا تا یه مسیــری میایین و پشتیبانی مون میکنـین. بعدش ما حواس اونا رو یجور پرت میکنـیم. من کیسه های دودزای گیج کننده آوردم. با اینا احتمالا کارمــون راه می افته. بعدش شما دوتا میرین آینـه رو بگیرین.»
&:«منم زیاد موافق نیستم.. پس شماها چی؟ امکان داره-»
^:«کی حرکـت میکنیم؟»
ساکورا باورش نمیشـد:«ناروتو تو جدی ای؟»
^:«اره. اگه کار به تنگنا کشیـد با شیکا تلپورت میکنیم.»
#:«نه. اگه ما غیبمون بزنــه اونا حمله شون رو روی ساکورا و ساسکه تمرکز میکنن. بـرا همین گفتم مطمئنی میای یا نه. چـون مادوتا یا میمیریم یــا زندانی میشیم. بعد مردم روستــا و بقیه شورش میکنن شایـــد نجات پیدا کردیم.»
ساسکه محـکم گف:«بجاش من میام.»
#:«راستــش ساسکه، تو مهارت هات تو پـس گرفتن آینه بیشتر به کار میاد.»
ناروتو بلند شد:«اوکیه.»
ساسکه دست ناروتو رو گرفت و کشیدش اونور اتاق:«ی دیقه مــن با این حرف بزنم!»
وقتی مطمئن شدن هیچکی صداشـون رو نمیشنوه ساسکه گفت:«ناروتو دیوونه شدی!؟»
^:«ساسـکه چیزیم نمیشه.. بعد من به یـوره قول دادما.»
*:«اگه چیزیت شد چی؟! اگه مردی چی!»
^:«نمیدونــم. همه ی روزی میمیرن، نـه؟»
*:«ناروتو اوزوماکی اگــه خودتو به کشتن بدی خودم میکشمت.»
ناروتو خندید:«چطور میخای منو بکشی وقتـی مردم؟»
ساسکه اروم بغل کرد.
بعد چندلحظه همدیگه رو ول کردن.
^:«کاری که خودت و ساکورا چان میکنین زیـادم امن نیس هاا.»
*:«میدونم باکــا.»
وقتی برگشتن داخل اتاق شیکا پرسید:«خب ناروتو میای یـا نه؟»
^:«اره چیــزی عوض نشده که.»
هیناتا اروم درحالی که سرخ شـده بود رفت سمت ساکورا:«آنو... ساکورا چان... مواظب باش لطفا.»
ساکـورا لبخند زد:«مواظبیم هینا نگــران نباش.»
بعد رفت سمت ناروتو و انگشتش روبـرد بالا:«ببین.. فقد اگــه بلایی سرت اومد خودم میکشمت!»
^:«ساکورا چان چیـزی نمیشه😅😅»
#:«خب. فردا میریم. الان خوب استراحـت کنین.»
^:«اوه راستی یوره هم باهـامون میاد. اون گف همه ی راه هارو میشناسه. با هیناتا اینا میره.»
#:«خیلی خب بهتر. مـن برم بخوابم هیچ ملوم نیس فردا زنـده برگردیم یا نهههه مندوکسهههههه😐🥱😫»
^:«شیکا اگه یبارم اینو بگی خودم مطمئن میشم زنـده برنمیگردی کونوها یادت باشه😈🔪⚔»
شیکا آب دهنشو قورت میده:«باشه حـالا.»
فردا صب×
هیناتا از همـه زودتر بلند شد. خیلی دلشــوره داشت و نمیتونست راحت بخوابه. رفت بالکـن و روستا رو نگا کــرد.
هیچ ملوم نبود همـه زنده برمیگردن یــا نه. یهو صدایی از پشتش شنید:«هینا؟»
برگشـت دید ناروتو داره چشماشو میمالـه و بهش نگا میکنه.
ناروتو رفت نزدیک تر و به نرده تکیه داد:«تو عم نتونســتی خوب بخوابی، نه؟»
هیناتا سرش رو تکــون داد. ناروتو لبخند زد:«ببین.. یه چیزی بهـت میدم... اگه اتفاقی افتــاد بخونینش. امیـدوارم هیچی نشـه....»
هیناتا رنگش پرید:«ناروتو تــو خودت ب-به شیکامارو کون گفتــی چیزی نمیشه..»
^:«همممم. همیشه نمیشه مطمئن بـود.» از جیبش یه کاغذ درآورد و به هینــاتا داد:«اگــه زنده برگشتیم کاغذ رو یا بسوزون یا برش گردون بـه خودم.»
%:«ب-باشه.»
وقتی همه بیدار شدن ناروتو رفت یوره رو آورد.
(#شیکا ^ناروتو &ساکورا *ساسکه @نجی %هیناتا +یـوره)
+:«اوهایو.»
^:«خب میننا این یوره س. یوره تو با هیناتا و نجی میری معـدن سعی میکنی مردم رو نجـات بدی.»
+:«چش سفیدا.»
ناروتو پقی خندید و بـا چشم غره ی ساکورا و نجی مواجه شد.
#:«بهش چیــز بیشتری نگین. هنوز قابل اعتمـاد نیس.»
+:«چرا باید به نینجاهایی کـــه خودم ازشــون کمک خواستم دروغ بگم؟یا خیانت کنم؟»
شیکا پوزخنـد زد:«نمیشه فهمید چــرا. ولی توهم دلایـل خودتو داری.»
^:«شیکا بس کن. یوره طرف ماست!»
#:«ناروتو تو تازه دیـروز باهاش آشنا شدیا.»
^:«اون فقد داره سعی میکنه روستاش رو نجـات بده.»
#:«تو نمیتونی اینقدر سری بــه یکی اعتماد کنی. مندوکسهههه»
^:«میدونـم نمیشه ولی یوره فرق داره-»
ساکورا پرید وسط بحث:«میشه بس کنیـن؟! بهتره زودتر حرکت کنیم از اونجایی که ساعت هنـوز 4 صبحه هیچکی حواسش نیـست.»
@:«درستــه. هیناتا سان یوره بریـم. بعدا میبینمتون.»
گروه ها جدا شــدن. وقتی رسیــدن مقعر اصلی همه جا خیلی ساکت بود.
^:«ایـن برج... خیلی بزرگــه....»
#:«ناروتو یه نگاهی به اطراف بنــداز ببین با چن نفر طرفیم.»
ناروتو امینگانش رو فعال کرد:«5 تا شینوبی تـوی ورودی اصلی دارن نگهبانی میدن. داخــل برج بیشتر از 400 تا شینوبی هس ولــی از اونجایی که شدت چاکــراها پایینه میتونم بگـم خوابیدن.»
*:«درمورد ورودی عقب چطـور؟ همینجوری نمیشه رف با اون 5 تا جنگیــد بقیه میفهمن.»
#:«درستـه... صب کن! اغلب برج ها زیرشــون یه-»
ساکورا ناله کرد:«ادامـه نده. میدونم میخای چ بگی... ناروتو توروخدا بگــو هیچ تونل یا-»
^:«اِاِاِ... درسته یکــی هس. ولی پر از موشه...»
شیکامارو پوزخند زد:«بریـم که بریم.»
یه ربع بعد وارد تونل شده بودن و میرفتن. ناروتو اروم آه کشیـد:«ترجیه میدادم از راه ورودی بریم...»
&:«مـنم.. اصلا حالم داره بهـم میخوره..»
*:«هیچکدومـتون اینجا بالا نمیارین ها! نمیخام استفراغ روم بریـزه.»
ناروتو پوزخند زد:«وااای فک کنـم حالا بالا بیارم..»
#:«به نظر میاد رسیدیم.. ناروتو موقعیت مون رو بگــو.»
^:«امممم.. به نظـر میاد تو....»
سرخ شد و حرفــش رو قطع کرد و بعد ادامه داد:«تو دستشویی باشیـم.. یکیم پایینه و...» حرفـش رو خورد و چیزی نگفت.
&:«پس بگو دلیل ایــن بوها چیه😐🗡»
#:«خب کیا میگن بریم سراغ این مرده و ازش حرف بکشیـم بیرون؟»
ناروتو سرخ تر شد:«همینجـوری که نمیخواین بپرین تو دستشویی؟»
ساسکه و شیکا پوزخند زدن.
&:«اون لبخنــدهای موذی برا چی ان!!!!!؟ راه نداره بپــرم پایین.»
ناروتو امینگانش رو غیرفعال کرد:«دیگه بیشــتر از این نگاش نمیکنـم.»
ساسکه در مخزن رو باز کرد و پرید پایین و مرد و بیهوش کــرد و کشون کشون با شیکا آوردنش بالا و درو بستن.
#:«خب ساسکه تو با شارینگانت به مغـزش نفوذ کن ببین چ اطلاعاتی داره. بعــد همینجا تو دستشویی ولش میکنیم.»
*:«اوکی رفتـم که برم.»
چند دقیقه بعد ساسکه چشم هاش رو باز کرد:«خـب. این شینوبی ها بلاهای خیلی بدی سر زندانیا میارن. مخصوصـا با چیزی که دیـدم دلم میخاد اینو بکشمش.»
ساکورا و ناروتو متوجه منظورش شدن و رنگشون پرید:«بلاهای بـد؟»
*:«ول کنین. زمان تغییر شیفت هارو فهمیـدم. آینه توی یه اتاق خاص بزرگی نگه داری میشه. جاش رو فهمیدم. ولی یــه سد خیلی بزرگی از شینوبی ها اونجا رو پوشش میدن. هیچوقـت هم بی حفاظ نمیمونه.»
^:«منو شیکا میتونیم خودمـون رو شبیه اونا کنیم. بعدش از داخل نفوذ کنیم. بعدش اونـا فقد فک میکنن ما 2 نفریـم و شماها میریین»
&:«ناروتو مطمئنی؟ هنوزم برا عوض کردن نقشه دیر نشده-»
^:«تا همین جا هـم اومدیم. بعد هیناتا و نجی عم دارن طبق نقشه پیش میرن چــاره ای نیس.»
یه مایل جلوتر رفتن.
شیکامارو آه کشید:«خب وقتـش رسیده. خداحافظی هاتون رو بکنـین.»
ساسکه با تردید به ناروتو نگاه کـرد:«ناروتو-»
ناروتو چیزی نگفت. فقد بغل کرد:«مواظـب خودتـون باشین.»
بعد ساکورا رو بغل کرد.
اونــا با جوتسو خودشون رو شبیه نگهبانا کردن. شرو کردن به راه رفتــن بین نگهبانا. یکی بهشون برخورد:«هی! صب کن ببینـم. من شما رو نمیشناسم!؟»
شیکامارو با اعتماد به نفس گفت:«تـازه دیشب بجات تو شیفت مونـدم. یادت نمیاد؟»
مرد با تردید گفت:«کیچی؟»
شیکامارو سر تکــون داد و خندید:«دیگ نبینم خودتو بزنی به اون راه بـرام. باید بجام یبار شیفت بمونــی.»
مرد هم خیالش راحت شد:«باشه. گومن نشناختمت.»
وقتی رد شدن رفتــن ناروتو اروم پرسید:«نزدیک بودا.. چطــور میدونستی؟»
#:«والله مـن خودمم خبر ندارم😐 انگاری نویسنده طرف ماس.»
^:«اِاِ...! آیلار طرف مایی؟»
(بی طرفـم😐👋 هنوز زود بود گیر بیفتین. 😏)
^:«میمیریم؟»
(شایـــد. شاید حتی ساسکه هم مرد😏😂)
^:«ببین میـام خونه تون بهتره چیزیش نشــه👿😈»
(محافظ شخصــی دارم😂😁ایموتو الناچان تیاچان. راستی تیاچان چن سالتــه؟ چون ایموتو ینی خواهرکوچیکه.)
^:«آمیرا رو میفرستم سراغت.»
(اووووه ترسیدممممم. آمیرا تجســم خودمه😐😂✌)
^:«ودف؟»
(زیادی حرف زدم برگرد سر کارت🙂😅)
بعد یکـم گشت زدن شیکا علامت داد:«وقتشه یجوری نفوذ کنیــم. سیستم دفاعی شون کجاس؟»
^:«میدونی که نمیتونم فعالش کنــم. اونوق بقیه میبینن.»
#:«میریم ی جای امن.»
رفتن پشت یه دیواری قایم شـدن. بعدش ناروتو تا چند دقیقه اطراف رو آنالیز کرد:«چندتا نینجای حسگر اونور هستن. حدودا 4 تــا. میگم اونجا سکریتی هستش به احتمـال زیاد.»
#:«به احتمال زیاد متوجــه شدن ما از نگهبانا نیستــیم. مــن با سایه م نگه شون میدارم با سرعـت میریم سراغ شون.»
ناروتو اروم با سرعتی که هیچکــی نفهمه و مشکوک نشه رف سمت سکریتی. چندتا نگهبان اونجـا بودن:«هیع! نمیتونی وارد شـی بدون مجوز.»
ناروتو برگشت به حالت خودش و با یه کف باز زد تو شکم طرف:«چه بد شد مجبـورم کردی مجوز بگیرم.»
مرد به سختی سعی کرد بلند شه ولی افتـاد:«چ-چی کارم کــردی!؟»
^:«صدات در نیاد. انگار خیلی وقتـه با ازوماکی ها طرف نشدین مونــدم چطور.»
رنگ صورت مرد پرید:«چطور ممکنه-»
^:«چاکرام توی بدنت جریان داره. مهروموم شده. پس سعــی نکن کاری کنی چون سیستم چاکرات رو خشـک میکنم.»
بعد پوزخند زد:«بدون چاکرا چه بلایی سرت میـاد؟ میدونی دیگه.»
مرد التماس کرد:«خواهش میکنم کاری باهـام نداشته باش.»
^:«الان شدی پسـر خوب. یکم اطلاعات دیگه میخام.»
مرد رنگ پریده گفت:«من نمیتـونم چیزی بگم. میلوا قطعا به حسابـم میرسه.»
^:«پس داری میگی کارت رو تمــوم کنم و برم سراغ نینجا حسگرها؟»
مرد:«نـه.»
^:«برای شروع میلوا کیه.»
(- علامت مرده)
-:«میلوا رئیس ماست.. اون بود کـه روستا رو گرف و مارو آزاد کرد. اون خیلی خوشگله.. ولی متاسفانه آلفاس.»
^:«همم زیـاد دلتو خوش نکن. فک کنــم همین کافیه واسه الان.»
ناروتو دوباره جوتسو رو اجرا کرد و خودش رو شبیه نگهبان کــرد و وارد شد:«خب پسرا. مهمونی نمیخواین؟»
هیچکدوم نمیتونستن تکون بخـورن. ناروتو خندید و چاکرای همه شون رو مهر کرد. بعد شرو کرد:«خب مقــام کی از همه بالاتره؟»
-:«روکو.»
^:«کدوم تون روکوئه؟»
هیچکی جواب نـداد. ناروتو چاکرای بیشتری فشرد و ناله ی اونا دراومد:«کدومتون روکوئــه؟ واقعا اینقد دوس داریـن بمیرین؟!»
یکی شون گفت:«تـو مارو نمیکشی چون بهمون نیـاز داری.»
^:«اِاِ؟ نه بابا به همـه تون نیازی نیس که. فقد دارم به این فک میکنـم بدتون نمی آد زیردست یکی کار میکنــین؟ روکـو؟»
بالاخره یکی شون گف:«من روکو ام.(~روکو)»
^:«بهم بگـو چندتا نگهبان کلا ممکنــه متوجه نبودن آینه شن و چقد طول میکشـه»
~:«امکان نــداره بتونین... اتاقک همه جانبه توســط اونایی که میلوا بهشون اعتماد کامـل داره نظارت میشه.»
^:«تو هم یکی از افراد مورد اعتماد میلوایی؟درستـه؟»
روکو لبش رو گاز گرفت:«به چی میخای برســی؟»
^:«همه دربرابر مرگ تسلیـم میشن،نه؟»
شیکامارو وارد اتاق شـد:«خب تا اینجاش خوب پیش رفتــه؟»
^:«اره. به حرف اومدن. راستی وقتی ما رفتیــم شماها مجبورین گزارش بدین نه؟ اگه حرفی زدین مطمئن باشیـن همراه ما میمیرین.»
~:«خ-خیالـت راحت باشه. قسم میخورم چیزی نمیگـم. افرادمم چیزی نمیگن.»
ناروتو انگشتش رو به نشانه ی تهدید بالا بــرد:«خوبه. چـون من مهارت های حسیم از شمــا هم بهتره. خواستین کاری کنیـن مطمئن باشین قبلشم مردیـن.»
شیکامارو و ناروتو از اتاق خارج شدن:«خب ناروتو سکریتی رو از کار انداختیــم.. کلون هات هم خودشـون رو به شکل نگهبانا در آوردن. فعلا بایــد برگردیم به همون تونل و یکم منتظر بمونیـم بعد با ساکورا و ساسکه تماس میگیریم.»
^:«اگـه نگهبانا اونا رو پیدا کنن چی؟»
#:«دلیلی ندارن کــه بخوان چک کنن. مگ اینکـه بفهمن مـا وارد برج شدیم.»
^:«پس باید همینجوری پیش بریـم؟ لازم نیس خودمونو نشون بدیم؟»
#:«فعلا نه. هروقت اونا تهاجم رو شرو کـردن ما دفاع میکنیم.»
^:«اونقدرا هم که میگفتی خطرناک نبــود.»
#:«فعلا نیس. بهتره بریـم.»
وقتی رسیدن تونل کمی نشستن. بعد 10 دیقه شیکا ردیاب ها و بی سیم رو درآورد.
#:«میننا وضعیت تون رو تایید کنیـن.»
ساکورا از بی سیم خودش گفت:«ما قاطی اونا شدیـم.»
#:«توی اون اتاقک چندیـن نفر هستن که براتون سخته باهاشـون تنها بجنگین. منتظر بمونین.»
&:«حالتون خوبه؟»
ناروتو بی سیم رو گرفت:«اره. سکریتی رو موقتا از کار انداختـیم. همونجوری قاطی نگهبانا بمونیـن ماهم به زودی میاییم کمک»
بعد از طریق تونل ها رفتن سمت اتاقک. وقتی رسیــدن هیچکس نبود. هردوشون پریدن پایین. ^:«عجیبه. هیچکی نیس؟»
#:«لعنتی! بدو نارو-»
یهو چندین تیر از مکان های مختلف به طرف شون پرت شد.
هردوشون افتادن زمیـن. تیرهای بیهوشی بودن. بعد ناروتو قبل اینک چشم هاش بسته شه یوره رو دیــد که بالا سرشون با خونسردی وایساده بود.
فلش بک×
Yure pov:
هرروز کلی کار میکشیدن ازم.. حتی اسباببازی اونـا شده بودم. تا اینکه بالاخره از عموم خبر رسیـد که پدربزرگم مرده... اونروز خیلی سخت بود بـرام.. همراش برام الماس و طلا فرستـاده بود. نمیدونم چطوری ولی موفق شده بود.
منــم درخواست کمک کردم ولی...
سرپرست فهمیـده بود. میلوا اومد به دیدنـم. فک میکردم میکشنم. ولی خوش شانس بودم... ملوم شد بیــن اون گروهی که میاد یه جینچوریکی هس.
اولش حتی نمیدونستـم ینی چی. ولی میلوا فقد ازم تعریف میکرد. اون عموم رو آزاد کرد و ی خونه بهـم داد.
دلیلشم نمیدونستم. فقد بهم گف کاری که کـردم باعث میشه روستامــون یه سلاح گیر بیاره.
فک میکردم جینچوریکی یه وسیله س. میلوا بهم گف چطور بفهمم کدومشون جینچوریکیه.
وقتــی فهمیدم یه انسانه خیلی جا خـوردم. اون حتی شبیه یه سلاحم نبود. احساس داش.
ولی مـن تصمیمم رو گرفته بودم. با کاری که میلــوا برا دوستام و خانوادم کرده بود سخت بود بهش خیانت کنـم. اون بهم خونه داد و دوستام رو آزاد کرد.
ولی پسره شیکامارو به اندازه ی کافی باهــوش بود که نقشه شون رو لو نده... نمیدونم چ بلایی سر اونــا میاد..
وقتی به اونا تیر بیهوشی زدن نگاشون میکردم. خیلی حس بدی بـود. مخصوصا برا ناروتو چــون اون جینچوریکیه بود.
بعد اینک بیهوش شدن پرسیدم:«میلوا سان باهاشون چیکار میکنین؟»
(+ یوره ×میلوا)
×:«اونا سلاح های ارزشمنـدی ان. مخصوصا کیو(ینی موقرمز 😐😂)»
+:«با بقیه شون چیکــار میکنین؟»
×:«خب خب. اونـا رو هم شست و شوی مغــزی میدم. به نظر بامهارت میان. تو هم بهشـون اضافه میشی.»
+:«م-منظورتون چیه؟»
میلوا خندیــد:«عموت و پدربزرگت هردوشـون مردن. اون کلون بود. تو به کسایی که بهت کمک میکردن خیانت کــردی. تو بگـو باهات چیکار کنم؟»
کمی خندید و بعد یه سیلی بهم زد:«تـو اونا رو بدبخت کردی. مخصوصا این کیو. اسمش چی بود؟ ناروکو؟»
لبم رو گاز گرفتم:«ناروتو»
×:«حالا هرچی. میدم ناروتو حسابـت رو برسه. مطمئنم بعد بلاهایی که سرش میاد بــدون حس گناه میفرستت پیش عمـوجونت.»
لرزیدم. میلوا محکم دستمو گرفت و کشون کشون انداختم زمیـن. جیغم دراومــد..
یه چنـد تا هدیه هم براتون آوردم😉😁❤
این برا تیاچان
اینم برا کاربر ساکورا که البته اسمشو عـوض کرده💞💞
خب اینـم برا خودم🙂😂😂
الان الناچان حمله میکنـه من دیگ بای😐😢🏃♀️🏃♀️🏃♀️
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
میگم چپتر چند توکیو غول هست که ت***زبه کانکی میشه
اااااااااااااااااااااااییییییییییییییلللللللللللللللللللللللاااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررر😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠😠🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬😠😠😠😠😠😠😠😠😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬پارت بعد ککککککککککککککککککوووووو🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🗡️🩸🩸🩸🩸🩸🩸در ضمن یه کامنت بدتر این دادم تستچی پاکش کرد فکر کن اونقدر بد بوده😐😐
آیلار غلط کردم کاه و یونجه غورت دادم
تورو خدا ازین فکرا نکن که اگه کسی خدایی نکرده بره خیلی سخته برا نزدیکاش
توکلت ب خدا باشه خانوادگی رعایت کنین قرنطینه شین خودتون تقویت کنین ا دارو و ویتامین حل میشه
وای مینناااا
من نمیخام بمیرممممم😱😱😱
داستانم تموم نشده هنوز🙀
نمیتونم اینجوری بمیرم😱😭
هنوز خیلی کارا هس نکردمممم😵😵
بعدشم قرار بود خودم کار خودمو تموم کنم 🙁
هنوز برا مردن زوده☹
مگی حالا که میمیرم تو نارحت شدی چون هدیه ای ندادم ، نه؟ این بین آجیاس تو داداشی😐💛 کلا داداش باحالی هستی😐👍
حالا ئم تا بمیرم مگی صدات میکنم 😐😐
الناچان تو آجی خیلی خوبی بودی🙂 تیا 😘
ولش برم دراز بکشم داستانم رو بنویسم...
منم هیچ مهم نبودم فقط اسم گفتی😞برو داستانت رو بنویس دیگه به این چیزا هم فکر نکن وگرنه...😤
همون دنیای معمولی
گایز فک کنم میمیرم 😐
کرونا گرفتیم خانوادگی 😐😐💔
تب دارم بالا تو حال خودم نیستم و درعین حال دارم ساسونارو تجسم میکنم 😐💔
داستانمم مینویسم منتشر میشح
بدی ای دیدین ببخشین خلاصه😐👋
عب نداره چیزیت نمیشه منم 1 ماه پیش گرفتم تموم شد تازه از این دلتاعه هم بود😂✌
فقط نوع توهمت منو کشته😐✌🏻
موندم چجور ایلار تو یوتیوب ۴ تا ساب داره
من بدبخ زور میزنم هنوز ۲۰ هستم
ایلارررررررررررر پارت بعد کجاسسسسسس 4 روز شد نیومد 😤😤😤😤😤
داستان دچار هرج مرج در تغییرات میشود
زرف قهر نموده و در سایه ها پرسه میزند
اوتاکو تنها مانده و رقیبش دو نویسنده اند
تیا ،یکی از نویسندگان با ایلار نویسنده دیگر متحد شده و ...چم
داستان نیز سینمایی وار شده و بزودی فصل دار میشود به فصل دو
امگاورس یا دنیای معمولی؟ مسئله این است یا چیز دیگر
بزودی ...میفهمیم
😂😂😂 چی نوشتم اصن
البته بگما این چند روز سرم شلوغ بود
دیروزم صب تا شب انلاین نشدم
چه چیز خوفی نوشتی زرف 😂
مگه داستان منو میخونی؟😁
توصیف خوفی بود😐✌
نه ولی بعدنا احتمالا شرو کنم ب خوندن
اها😬
فعلا من اینجـا هیچی لو نمدم😐💘
به زودی سیزن 2 شرو میشه
ینی بعـد سینمایی که دنیای ناروتو قراره زیر و رو بشه😈
یجوری اینی که میگم تریلره😹😹😹
season 2 naruto an another... walking through dark
تا اینجـاش فقد مقدمه بود🙃
راستی درمورد امگاورس هم نظرم عوض شـد. همون دنیای عادی خودمـون بهتره. اصن حق با زرف بـود. سیزن 2 میترکونه. شاید حتی باهاش گریه هم کنیـن نمد🙃💫
هعی😐
من که قطعا گریه میکنم لامصب نمیدونم شر رمان ها پو فیلم گریم نمیاد ولی وقتی به انیمه میرسه سره هر قسمت 3 لیتر گریه میکنم🤧✌سر جیرایا که مامانم فک کرد شکست عشقی خوردم از بس عر زدم🤧✌
راستی ایلار تو هنوز ۳۰ قسمت داستان نوشتی میریم سیزن ۲ چقدر زود😳
هییی وایی من تا یجای مانگا توکیو غول خوندم ولی نه تا اونجا😐😱
ولی ناروتو امگاس همینو بس
هیناتا هم به عنوان رییس اینده قبیله هیوگا فعلا الفاس
نجی هم یا بتا یا چم
بقیه هم بعدا
فک کنم کاکاشی سینگل هم بتا😂😇
زرفففففف بالاخره برگشتی تو نبودی من تنها بودم این 2 تا نویسنده متحد شده بودن🤧💔
یعنی هیچکی این قضیه کانکی رو نمیدونست؟😐
خو انیمه درست نشون نمده که
اصن انیمه رو درست از مانگا نساختن
اگع بدونی چ سختی بود دیروز برام
از چند روز قبل
بعدم اسمم تو تست نذاشت ایلار نالاحتشودم خو😑
هعی🥺منم انیمه رو که دیدم تازه فهمیدم چه فاجعهای هستش بیخیالش شدم رفتم همون مانگا رو خوندم.😾
درکت میکنم ایلار یه مدت جواب کامنت های منم نمیداد😑