فرمانروایان طبیعت پارت ۱۰

از زبان هلیا: تیر با سرعت زیادی به سمتم هجوم آورد. از آنجایی که به درخت بسته شده بودم کار زیادی از دستم ساخته نبود.😰😱 پایم رابه زمین کوبیدم،و گیاهان کوچک و بزرگی از جلوی پاهایم رشد کردند مانند یک سپر از من محافظت کردند. اما این سپر دوام زیادی نداشت چون تیر به آنها برخورد کرد در عرض یک ثانیه همه ی گیاهان خشک و پژمرده شدند.😨😨😰 خوشبختانه تیر از حرکت ایستاد اما خود برایدن نههه!!😱😰😨😧 به سمتم حمله ور شده بود و من مثل موشی در دام افتاده بودم! که ناگهان...

فکری به سرم زد!💡پایم را به درخت پشت سرم زدم.درخت به طور ناگهانی رشد کرد و تبدیل به درخت بزرگ و تنومندی شد🤩 همچنان که در حال رشد بود، طناب دورش نیز پاره شد و من توانستم آزاد بشوم. خیلی سریع از ضربه ی برایدن جاخالی دادم ولی متاسفانه درخت نازنین در اثر ضربه شمشیر اون پسرک ابله تماما از بین رفت!😒

حالا دیگر نوبت من بود که تلافی کنم! چند متر از برایدن فاصله گرفتم سپس با حرکات دستان و پاهایم جنگل خاری دور تا دور برایدن را فرا گرفت؛ به طوری که دیگر نمیتوانست جم بخورد و من خیلی راحت میتوانستم تا سر حد مرگ شکنجه اش کنم و یا اینکه مجبورش کنم با من موافقت کند! که البته مورد اول را خیلی خیلی بیشتر میپسندم! به خدا سوگند، اگر به کمک آن پلید نیازی نداشتم، در جا خونش را بر زمین میریخت تا مرحم بر روی درد هایم شود!☹️ خیلی سعی کردم محکم و قاطعانه با برایدن حرف بزنم طوری که دیگر دستش بیاید از حالا به بعد رییس کیست:«...

-«گوش کن برایدن! امیدوارم دیگر دستت آمده باشد که من آنقدر ها هم بی عرضه نیستم؛ شاید توانسته باشی بالم را ببری، اما هرگز نمیتوانی بر من پیروز شوی!😒 الان هم گوش کن! بیا معامله کنیم! خیلی منصفانه است؛ تو من را به قلمرو فرمانروا ماندلا میبری و آنوقت من هم برادر هایت را از آن جنگل خار نجات میدهم. این را هم خوب به یاد داشته باش که سرنوشت رقت انگیز تو و برادر هایت همگی در دستان من است و به تصمیم تو بستگی دارد!🤨😏.» برایدن در حالی که خون سیاه رنگ روی چانه اش را با با پشت دست پاک میکرد با پوز خند مضحکی اینگونه پاسخ من را داد:«...

-« اوه آررره! خییییلی هم منصفانه است!😏 یا باید بمیرم یا به تو کمک کنم و تو از هردو تصمیم من سود خواهی برد! چی رقت انگیز تر از اینکه باید به حرف های یک فرمانروای جغ جغو و ناز نازی که انگاری معلوم است میخواهد در کل سفر یک ریز فک بزند و برای من ادای رییس ها را در بیاورد همراه شوم!😏😒😒 آهههههههههه! (اینجا هلیا از طرز صحبت برایدن آشفته شد و برایدن رو درون قفسی از جنس خار پرت کرد) باشد! قبول میکنم تا با توووو همسفر شوم اما چند قوانین وجود دارد که باید آنها را از من اطاعت کنی!»

-«زود باش بگو چه میخواهی ابلیس!...»

-«پس که اینطور! بگذار از همین حالا برایت روشن کنم، دیگر حق نداری من را ابلیس، یا پلید و یا هر الفاظ دیگه ای رو رو من بگزاری...» -«عالیه! پس میتوانم تو را دست و پا چلفتی خطاب کنم😜😌 درضمن خیلی هم برازنده ات هست،!😜😜» برایدن با بی میلی دوباره رو کرد سمت من و توضیح داد:« قانون ۲ این است که باید از من اطاعت کنی! تحت هر شرایطی! به هر حال بدون من نمیتوانی به خاسته ات برسی...» هنوز در حال فک زدن بود🤐 باید یک رای پیدا کنم تا از شر حرف های بی موردش خلاص شوم. با یک بشکن قفسی که برایدن درونش بود پودر شد و برایدن با کمر به صورت ناگهانی به زمین خورد!😂😂😂😂وای که چقدر دلم خنک شد😂😂😂😂😂😂..

قیافه برایدن:😐😒 قیافه من:😁😂😂😂 برایدن کمرش را کش و قوصی داد:« در ضمن یک شرط دارم... اول باید از سلامت تمامی برادرهایم مطمئن بشم...». این تنها چیزی بود که انتظارش را نداشتم😨 اگر رجینا بود حتما این کار را ممکن میکرد. یادم است که مادر همیشه درباره ی مرگ فرمانروایان میگفت:« شاید جسم آنها مرده باشد اما روح آنها همیشه در طبیعت جاری است». همین است! روح رجینا...🧐🍁🍁

در همین لحظه بود که باد شدیدی وزید... خودش بود! رجینا!... روح او در نسیم ها زنده است! دستم را به سمت باد بردم و زمزمه کردم...

خب دوستان این پارت تموم شد نظر بدین و باید نظرات به ۱۰ برسه تا من پارت بعد رو بزارم.😘😍❤️❤️