
اینم از اولین تک پارتی من
دوباره اون رییس رو مخم صدام زد که برم تو اتاقش ئلش از سنگه اصلا احساس نداره نمیدونم توی اون سینه سنگ گذاشتن یا قلب رفتم داخل اتاق که با چهره عصبانیش مواجه شد(*علامت نامجون &علامت کاترین) *دوباره که دیر اومدی مگه نگفتم از منتظر بودن متنفرم....&رییس طبقه پایین بودم یکم طول کشید بیام.....*از این جمله خسته شدم اما بازم بهت میگم دیگه تکرار نشه...&چشم....*خانم چوی این پرونده هارو بدید به اقای جئون و دوباره بیاید پیش من....&متاسفم اما من نمیخوام پیش اقای جئون برم....*بحث های خانوادگی به کار ربطی نداره سریع اینارو بده و بیا سریع.....&از چهره عصبانیش ترسیدم پرونده هارو گرفتم به سمت اتاق کوک حرکت کردم از کوک خوشم نمیومد با اینکه پسر خالم بود اما بازم حس خوبی بهش نداشتم از اون روزی که دلشو شکستم درو زدم و وارد شدم &کوک رییس گفت اینارو بهت بدم....کوک=مممنون میتونی بری....&ازت اجازه نخواستم...کوک=کاترین برو اصلا حوصلتو ندارم....راستش منم حوصلشو نداشتم سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت اتاق رییس در زدم و وارد شدم....&رییس پرونده هارو دادم....*خوبه وسایلتو آماده کن ئبعد از ظهر باید بریم بیرون...&کجا میریم....*میریم میفهمی....&ببخشید این حرفو میزنم اما تا نفهمم کجا میریم نمیتونم با شما بیام....*ازم میترسی یا بهم اعتماد نداری؟....&شاید هر دو....*چند ساله منشی منی؟....&تقریبا چهار سال....*تو این چهار سال منو نشناختی؟...&آدما یه روزه عوض میشن....*نمیدونم چی کشیدی که این حرفا رو میزنی اما گفتم وسایلتو جمع کن بعد از ظهر جلسه داریم باید بریم....&چشم...از اتاق اومدم بیرون و نشستم پشت میز چند ساعت گذشت و نامجون اومد بیرون...*تو که هنوز نشستی....&رییس من آمادم میتونیم بریم...با هم رفتیم سوار ماشین شدیم توی راه خیلی ساکت بودیم که نامجون سکوت رو شکست..*تو از من متنفری؟...&نه چرا باید باشم...*دروغ گوی خوبی نیستی....&راستشو بخوای ازت متنفرم اونم خیلی زیاد اصلا نمیدونم تو قلب داری یا سنگ همیشه عصباین هستی هیچوقت تا الان ندیدم لبخند بزنی و.....*اینا رو که میگی دلیلشم میدونی؟...&چه دلیلی میتونه داشته باشه بجزء اخلاق عادی شما....*نه دلیل داره اول ازم دلیلشو بپرس بعدقضاونم کن....&باشه دلیلش چیه؟.....*دلیلش تویی..&منظورت چیه
*منظورم نامفهوم نیست میگم چون الگوم تو بودی...&متوجه نمیشم...*چرا وقتی به جونگ کوک علاقه داشتی ردش کردی؟....&چی!!!!!شما از کجا میدونید من ردش کردم اصلا از کجا میدونید اون به من درخواست داده...*دختر آروم باش چخبره اون روزی که بهت درخواست داد داشتم از اون اطراف رد میشدم که دیدمتون اومدم پیشتون که حرفاتون رو شنیدم....&رییس من علاقه به کوک ندارم اما از ته قلبم به عنوان یه دوست دوسش دارم....*کی تو قلبته؟...&کسی نیست....*پس یه نفرو راه بده تا اخلاقت خوب بشه...&یاااااااااا اخلاق من کجاش بده؟...نامجون خندید و دیگه ساکت شد رسیدیم به مقصد رفتیم توی یه شرکت و جلسه شروع شد بعد اتمام جلسه هم من هم نامجون خیلی خسته بودیم و دیر وقت بود...*دختر بیا بریم خونه من راهش نزدیک تره...&نه ممنون شما برید خونتون من با تاکسی میرم...&ازت درخواست نکردم...&ختی بهم این اجازه رو نمیدی...*نه..خیلی ریلکس رفت تو ماشین و منتظر من بود از عصبانیت انگار داشت دود از کلم بلند میشد به خونه نامجون رسیدیم و رفتیم تو
برای من یه اتاق آماده کرد و خودش هم ر فت توی اتاق خودش فردا صبح گه پا شدم دیدم نامجون نشسته بالا سر من نگاهم میکنه...&صبح بخیر...*صبح بخیر اومدم برای صبحانه بیدارت کنم اما نتونستم خودت بیدار شدی پاشو بریم خوابالو...رفتیم به سمت میز بعد تموم شدن صبحانه رفتیم شرکت کوک ما دو تا رو با هم دید و سریع اومد پیشمون....کوک=کجا بودی دیشب دلم هزار راه رفت...*خونه من بود مشکلی داری....کوک=نه ندارم....با دلخوری از پیشمون رفت نامجون دستشو گذاشت رو شونم...*ناراحت نباش اونم با این موضوع کنار میاد...&چه موضوعی؟....*اینکه منو تو دیگه با هم صمیمی هستیم.رفت به سمت اتاقش تا شب توی شرکت بودم دیر وقت بود من مشغول کار همه رفته بودن و فکر کنم فقط منو و نامجون بودیم که نامجون صدام زد برم تو...&بله رییس....*بهم بگو نامجون میخوام بهت یه چیزی بگم تو هم حق رد کردن نداری....&چی شده....*من خیلی وقته دارم روی این موضوع فکر میکنم و دیگخ از خودم مطمئنم کاترین از روز اول که دیدمت بهت علاقه داشتم اما وقتی دیدم کوک بهت اعتراف کرد عقب کشیدم اما وقتی دیروز گفتی کسی تو قلبم نیست انگار یه زندگی جدید بهم بخشیدی....&بهم گفتی حق نداری رد کنی درسته...*درسته حق رد کردن نداری...&این که بخوای به روز مال تو بشم جزئی از عشقه؟.....*نه اما این که نمیتونم یه روز بدون نگاه کردن به تو بخوابم قطعا عشقه....&عشق باید دوطرفه باشه.....*لطفا بهم نگو که نیست....سریع از اتاق خارج شد منم با کلی شک فقط ایستاده بودم بعد یه ساعت به خودم اومدم و تصمیم گرفتم که سریع از نامجون دور بشم یه بلیط گرفتم و رفتم خونه وسایلمو جمع کردم و به طرف فرودگاه حرکت کردم سوار هواپیما شدم و رفتم به سمت ترکیه
(یک سال بعد)سه ماه اول نامجون و کوک مدام بهم زنگ میزدم تا اینکه سیمکارتمو عوض کردم و از دستشون راحت شدم رفته بودم لب دریا که راه برم شب بود که به شدت از پشت کشیده شدم دستشو روی دهنم گذاشت و منو برد تو ماشین ماسک زده بود نشناختمش منو برد توی اتاق و پرتم کرد رو تخت ماسکشو داد پایین و نامجون رو دیدم...*این بود تاوانی که باید در مقابل عشقت میدادم...&بهت گفتم باید دو طرفه باشه...&حداقل منتظر جوابم میموندی اما واقعا آفرین حتی یک ثانیه هم هدر ندادی و سریع اومدی ترکیه واقعا آفرین به این سرعت العملت.....&نامجون این به نفع هر دو بود....*دل شکستن من به نفع کدوم از ما بود؟....&نمیدونم...*فکر میکردی ازم دور شی ازت سرد میشم اما هر روز بیشتر از دیروز برات جنگیدم
*چرا دوسم نداری؟....شروع کرد گریه کنه رفتم بغلش کردم یهو قلبم شروع کرد تند بزنه انگار داشت از سینم میزد بیرون انگار وحشی شده بود....*انگار قلبت بدجور برام میتپه.....&از کجا معلوم برای تو هست؟...*کسی جزء من اینجاست؟...بوسه کوچیکی روی سرش زدم و نوازشش کردم توی بغلم خوابش برد سرمو روی موهاش گذاشتم و خوابیدم نامجون دیگه پیشم بود قلبم برای اون میتپید یه روز توی خونه بودم که نامجون اومد و بهم اون حلقه رو نشون داد...*دیگه آماده ای...&نامجون بیا بشین اینجا یکم با هم حرف بزنیم...*چی شده...*نامجون من سرطان دارم در حد خیلی پیشرفته ای جلو رفته نمیدونم تا کی زندم نمیخوام این پیشنهاد رو قبول کنم و سریع ترکت کنم...به وضوح اشک رو توی چشمای نامجون دیدم....*از کی اینجوری هستی؟....&شاید شش ساله....*چرا زودتر بهم نگفتی؟....&میترسیدم...میترسیدم اون قلبت بشکنه....*میشه تو زندگی بعدیم مال من باشی؟....&یه درصد هم شک نکن یه من توی هر دنیای فقط مال تو هستم.....*دوست دارم...&من خیلی بیشتر
میبینم هنوز لایک نکردی که الان برو و اون قلب بی روح رو بهش رنگ ببخش❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)