
فصل اول قسمت سوم . نام رمان:#زندگی_پرماجرا
+یعنی اون کیه؟ چرا من دیگه قدرتامو ندارم؟ اون خیلی مهربون به نظر میرسه! شاید رئیس قدرتامو گرفته!؟( رئیس قبلیشو میگه)اما مگه همچین چیزی امکان داره ؟ و......... •سوال های زیادی تو سر هانا بود و بجز اون ترس زیادی هم داشت غذایی که رو میز کنارش بود رو برداشت و خورد اون خیلی بیشتر ذهنش درگیر شد چون فکر نمیکرد کسی در باره ی اینکه اون گیاه خواره خبر داشته باشه( •کل غذا گیاهی بود😐🍃) بعد خوردن غذا دارو رو هم خورد و خوابید وقتی بیدار شد نزدیکای غروب بود دلش خیلی درد میکرد و باید میرف 🚾😬 ( با استیکر گفتم دیگه دلیل خواستی نداره 😐✌)•از اتاق رفت بیرون وقتی در اتاق رو باز کرد با یه صحنه ی خیلی زیبا از اون کلبه مواجه شد........
یه خونه یه عجیب و جالب هر جا رو که نگاه میکردی پر از گل و پروانه و سبزه و پرنده بود صدای پرنده ها همه جا پیچیده بود پروانه ها چند تا چند تا پشت هم حرکت میکردن و کل کلبه رو میگشتن بوی گلا رو خیلی خوب میشد تو کلبه متوجه شد همه جا مثل جنگل سبز و رنگارنگ بود ✨💐🌱 +فکر کنم ادما خونشون رو با جنگل اشتباه گرفتن! (•خوب سوفیا یه فرشتست هرجا بره اونجا پر از گل و پروانه میشه 😐✌)
+حالا ولش کن دستشویی کجاست 😩 +وای حالا چی کار کنم نمیتونم خودمو نگه دارم 😖 +خانم سوفیا{با داد} •سوفیا با عجله او ترس از آشپز خونه اومد بیرون!. &چی شده 😳 +دستشویی کجاست😖 &{خنده}😂😂🤣 +خانم سوفیا نمیتونم خودمو نگه دارم بگو کجاست😫 &برو سمت راست یه در هست پشت اون دره{با خنده} (•بچم داشت میرید تو خودش میخندی زنیکه 😐👊) •هانا خیلی سریع رفت و برگشت موقع برگشتن درست جلوی در دستشویی واستاد و تازه فهمید چه گندی زده و چه سوژه ای برای خنده درست کرده 😐💔
•چه سوژه ای برای خنده درست کرده😐💔 &هانا بیا عصرونه بخوریم🥞🍽. +یا خود خدا الان چه گلی بریزم سرم 🙂💔 +بدبخت شدم حالا چجوری سرمو جلو خانم سوفیا بلند کنم 😭💔 &هانا نمیای؟کارت تموم نشد؟! +{آروم راه رفتن}*خوب هانا مواظب باش از این بیشتر سوتی ندی فقط آروم باش و توری رفتار کن که انگار هیچی نشده. •آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو آشپز خونه. &هانا اومدی! بیا بشین تا شروع کنیم! •شروع کردن به خوردن نه هانا نه سوفیا هیچ کدوم هیچی نمیگفتن. +اممممممـ ..... &هّم!.چیزی گفتی؟! +خب خانم سوفیا!... &هی با من راحت باش نمیخواد از خانم استفاده کنی بهم بگو سوفیا. +او!.... باشه!.... سوفیا! ادامه دارد.......پارت8 •چه سوژه ای برای خنده درست کرده😐💔 &هانا بیا عصرونه بخوریم🥞🍽. +یا خود خدا الان چه گلی بریزم سرم 🙂💔 +بدبخت شدم حالا چجوری سرمو جلو خانم سوفیا بلند کنم 😭💔 &هانا نمیای؟کارت تموم نشد؟! +{آروم راه رفتن}*خوب هانا مواظب باش از این بیشتر سوتی ندی فقط آروم باش و توری رفتار کن که انگار هیچی نشده. (•بگم هانا خیلی دست و پا چلفتی و مشکوک و همین طور منحرفه😐💔)
•آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو آشپز خونه. &هانا اومدی! بیا بشین تا شروع کنیم! •شروع کردن به خوردن نه هانا نه سوفیا هیچ کدوم هیچی نمیگفتن. +اممممممـ ..... &هّم!.چیزی گفتی؟! +خب خانم سوفیا!... &هی با من راحت باش نمیخواد از خانم استفاده کنی بهم بگو سوفیا. +او!.... باشه!.... سوفیا! ادامه دارد.......
اینم پارت 3 امیدوارم خوشتون اومده باشه لطفا قلب سفیدمو قرمز کن💜❤💛 سوال بنظرتون هانا چی به سوفیا میگه؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و توی اسلاید های بعد هم گاهی میاد که این میتونه باعث خستگیه خواننده بشه که اگه اصلاح بشه به نظرم داستانت میتونه خواننده های خوبی پیدا کنه ولی در کل خیلی خوب بود :)♥️
ببخشید خیلی حرف زدم
جواب سوال هم به نظرم در مورد اینکه چرا اومده اینجا یا همچین چیزایی حرف میزنه یا بابت بحثی که پیش اومد و ازش خجالت میکشه عذر خواهی میکنه
ممنون که نظر دادی گلم حتما تو تست های بعدی اصلاحش میکنم😘❤
ممنونننن❤️
یه سوال ، پارت ها رو هر چند وقت یه بار میزاری ؟
خب اگه بخوام نظر خودم رو بگم داستانت ایده ی خوبی داره ولی یه سری چیز هاش حداقل برای من یکم مبهمه مثلا توی داستان گفتی که وقتی سه سالش بوده به زمان آدما میندازنش تو آب و الان داره زمان نه سالگیش رو نشون میده و من متوجه نشدم که تو این شش سال چیشد چطوری نجات پیدا کرد یا اینکه به نظرم ورود سوفیا ورود خوبی بود اما به عقیده ی من یه حالت ناگهانی داشت ، یهویی اومد و بعد بلافاصله با هانا صمیمی شد و این رو خیلی خوب متوجه نشدم اما کلیت داستان واضحه ، توی بعضی اسلاید ها جمله ها هی تکرار میشه
خب همونطور که گفته شده هانا 50 سالشه ولی جستش مثل یک انسان 3 ساله هستش و وقتی سوفیا هانا رو تبدیل میکنه سنش رو از 50 به 9 سال تغییر میده😄😙
آهان ، خیلی ممنون =]♡♡