
هلووو گایز 𝓟 صحبت میکنه🤗میدونم دلتون واسم تنگ شده بود(خودشیفته هم خودتی😗)جونم براتون به که این مدت یک گرفتار بودیم و نتونستیم سر بزنیم به تستچی الانم برگشتم و امیدوارم که از بقیه داستان لذت ببرید😺 مخلصه شما امضا:𝓟𝓪𝓭𝓲𝓭𝓮𝓱
انچه گذشت: میدونستم واقعیت و بهم میگه. وی چشای منتظرم و دید. یه نفس عمیق کشیدم و گفت همه چی از یه هفته پیش شروع شد....من و یه مکث کرد که صدای تیر اندازی اومد از صدا های زمختشون معلوم بود PSG1 وDragunov SVD هستن و حدودا پنج یا شش تا از هر دو نوع این اسلحه کل بخش و گرفته بود بچه ها با نگرانی هم و نگاه کردن و فوری رفتن بیرون نتونستم چیزی بگم منم رفتم بیرون که به محض اینکه پامو بیرون گذاشتم یه گلوله به سمت جین شلیک شد و اگه جلوش گرفته نمیشد به مغزش برخورد میکرد......to be continued فورا موقعیت از نظر گرفتم فقط یه راه برام باقی مونده بود.چشام و بستم و گفتم:اتمام پلکام و که بلند کردم......همه چیز از حرکت وایساده بود
تکخندی زدم 😏و ازموقعیتی که داشتم تکون خوردم((تق تق تق)) صدای برخورد کفشام به زمین تنها چیزی بود که یخ فضا میشکوند خب فقط یک ربع وقت داشتم و باید سریع میبودم. به سرعت جین رو کنار کشیدم و کنار دیوار تهی گذاشتمش*جین:ودف من انقدر سبکم راشا:نه بابا وقتی زمان متوقف میشه جاذبه زمین هم در کنارش کم میشه 𝓟:حالا که فهمیدید بزارید ادامه بدم عجبا ببخشید بریم ادامه داستان* گلوله ایی که توی هوا معلق بود وجوری تنظیم کردم که برگرده به سمت تیرنداز مهاجم هارو شمردم 1,2,3,4...هفت نفر ....عجیبه خیلیم عجیبه سعی کردم اهمیت ندم لعنتی زمانم داشت تموم میشد ساعتم سرعت تیک تاکش بالا رفت وضعیته بقیه بچه ها رو هم تغییر دادم*𝓟:منظورم بی تی اس بود.خواستم متوجه بشید🤕*
همه رو از سره راه ورداشتم که فهمیدم... صدای آژیر پلیس میاد.عینه فرفره برگشتم سره جام😣یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:حرکت یهو همه چیز بهم ریخت

همه رو از سره راه ورداشتم که فهمیدم... صدای آژیر پلیس میاد.عینه فرفره برگشتم سره جام😣یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:حرکت یهو همه چیز بهم ریخت جین با صورت خورد زمین*جین:هویییی هنوز درد داره راشا:🙄بد کردم نجاتت دادم؟ جین :آخه اینجوری؟ دماغه هندسام و خوش استایلم و بهم ریختی😤راشا:باید میذاشتم ...𝓟:خفه شید هر دوتون اه😒*مهاجم ها روی هم افتادن و گلوله به کتفش برخورد کرد*𝓟:یه نکته هر هفت نفر ماسک پوشیده زده بودن چوری که فقط دهن و دوتا چشماشون معلوم بود اصلا عکسشو میذارم*
پلیس وارد شد آرایش نظامی گرفتن . افسری که نشان های بیشتری روی لباسش بود داد زد :تسلیم بشید این جا آخره خطه مهاجم ها خودشون و جمع جور کرده بودن و بلند شده بودن . چرا؟ چرا انقدر برام آشنا بودن؟ آهی کشیدم و ادامه دادم:تا پلیسا خواستن برن سمتشون همون مهاجمی که تیر خورده بود رو به سمتم کرد و گفت ((کاره ما تموم نشده راشا)) بعدشم یه بمب دود زا از جیب پایینش در آورد سریع انداخت جلو پاش همه جلوی دهن چشمامون و گرفتیم ....بعدشم که پلیس یکم دور و بر و گشت. اعضا ام فورا رفتن سمت جین و منم که کارم تموم شده بود بدون اینکه کسی بفهمه اومدم بیرون

گریس با دهن باز به قضیه گوش میداد گفت:بابا دخی تو دیگه کی هستی من بودم در جا خشکم میزد😮 رکسانا که تقریبا کاره هکه سیستم یه بنده خدایی و تموم کرده بود سمت من شد و گفت:حالا وقتی زمان و متوقف کردی نمیتونستی نقاباشون و در بیاری؟ -نچ تو یه ربع کاره زیادی نمیشد کرد منم انرژی کافی نداشتم از صبح سره پا بودم*𝓹:عکس گریس*

گریس یه هورت از موهیتوش بالا کشید و گفت: ولاکن بابا همین که یه ایل آدم و نجات دادی باید بیان دستت و ببوسن +گری راس میگه راستی حالا اونی چطور بود؟ -وقتی رفتم که خواب بود ولی حالش خوب بنظر میرسید...میخواید امروز باهم بریم بیمارستان؟ +آره چرا که نه دلم برای اونی قشنگم تنگیده تو چی گری میای؟ *𝓹:عکس رکسانا*
گریس یه هورت از موهیتوش بالا کشید و گفت: ولاکن بابا همین که یه ایل آدم و نجات دادی باید بیان دستت و ببوسن +گری راس میگه راستی حالا اونی چطور بود؟ -وقتی رفتم که خواب بود ولی حالش خوب بنظر میرسید...میخواید امروز باهم بریم بیمارستان؟ +منکه اوکیم. گری؟ _من چند دفعه گفتم من و گری صدا نکن یاده حلزونه تو باب اسفنجی می افتم رکسانا خنده ایی کرد و گفت:چون واقعا شبیهشی گریس غرشی کرد و حمله کرد سمت رکسی وسط گیس و گیش کشی شون گفتم : آخر میاید هردو وسط دعوا داد زدن :آره

سرم و تکون دادم و با خنده گفتم :من میرم آماده شم شما هم همدیگه رو نکشید. از پله ها بالا رفتم. خودم و انداختم روی تخت و به فکر فرو رفتم ((یعنی کی بودن او هفت نفر ,از کجا اسمم و میدونستن ,چرا انقدر بدبختم ,اصلا من کیم, تو کی اینجا, کجاست))یهو با سوالی که به ذهنم رسید اضطراب شدیدی گرفتم:نه نه نه امکان نداره. مگه میشد *𝓹:عکس اتاق راشا*
آروم زمزمه کردم :پدرم برگشته 𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒊𝒏𝒖𝒆𝒅
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییییییی دوس دارم داستانتو پارت بعدی رو بزار تروخدا
ببین من لایک کردم اما خیلی میکشع به۲۰برسه
من واقعا داستانت رو خیلی دوس دارم💗💗💗💗