
ببخشید بابت تاخیر😢 این پارت یه کوچولو هیجان انگیزه😋😋😋 خوب میشد بزنم چهار نفر بکشم ولی اینطوری شخصیتای داستانم همه تموم میشن 😂😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️ خب بریم سراغ داستان...
کارل چند متر اونورتر افتاد و اخش دراومد. آروم و با ترس سرم رو برگردوندم که با قامت بلند و بالای پادشاه مواجه شدم!!! پادشاه کنارم نشست و دستش رو روی سرم گذاشت و گفت: حالت خوبه؟ توی چشمهاش زل زدم. ترسی که توی نگاهش بود و اون لبخندی که روی لبش بود رو درک نمیکردم. اصلا برای چی اون اینجاست؟ اومده که نجاتم بده؟ از کجا میدونست توی خطرم؟ این افکار توی ذهنم بودن ولی نمیتونستم به زبونشون بیارم انگار که زبونم قفل شده باشه! پادشاه بهم کمک کرد که بلند بشم و با تنفر به کارل خیره شد؛ توجهم به اون دروازهی طلایی رنگ پشت سر پادشاه جلب شد، درست مثل اون دروازهای که توی جزیرهی پریان بود! یه دفعه نور طلایی پر رنگ شد و یه نفر از توی دروازه بیرون اومد...
خودم رو به پادشاه چسپوندم و با ترس خیره به کسی که اومد بیرون شدم ولی کمکم با شناختن فرد ترسم از بین رفت. افراد کارل همه روی دیوارها آماده ی حمله بودن و خود کارل هم از روی زمین بلند شد، خونی سیاهی که از لبش میاومد رو با دستش پاک کرد و پوزخندی زد. پادشاه خطاب به اون مرد جوونی که قبلا دیدم گفت: فیلیکس حواست به آلیسیا باشه. مرد جوون به سمتم اومد و منو به یه گوشه برد و خودش جلو ایستاد. پس اسم این مرد فیلیکسه! از پشت فیلیکس به پادشاه و کارل نگاه کردم. کارل بلند گفت: ببینید کی اینجاست! پادشاه جان. و بعد خندهی جنون آمیزی کرد، این مرد واقعا یه روانیه به تمام معناست!
کارل گفت: فکر نمیکردم بیای دنبالش بعد از اینکه اول ولش کردی و بعد هم خواستی بکشیش! اخمهام رو کشیدم توی هم، پادشاه نمی نگاهی بهم کرد یه دفعه یکی از افراد کارل بهش حمله کرد که خوشبختانه جاخالی داد. پادشاه شمشیرش رو کشید و کار هم با جادو یه کاری کرد که یکی از دستاش شبیه یه شمشیر سیاه شد! لباس فیلیکس رو چنگ زدم که برگشت و گفت: نگران نباش، اون هر چقدر قوی باشه به پای عالیجناب نمیرسه. این حرفش باعث شد کمی از استرسم کم بشه
کار با سرعت به سمت پادشاه دوید و بعد پرید هوا و با شمشیر عجیبش به پادشاه حمله کرد که اونم شمشیرش رو بالا آورد. صدای برخورد شمشیرهاشون توی کوچه پیچید. چشمهام رو بستم و گوشهام رو گرفتم. از اینکه ببینم یه نفر بمیره ترس داشتم؛ نمیدونم چی شد که روی زمین افتادم، چشمهام رو که باز کردم فیلیکس رو دیدم؛ هر دو توی چشمهای هم خیره شدیم؛ نگاهم رو از چشمهام گرفت و به سمت شونهاش بردم، هینی کردم، یه تیر مشکی توی شونهش بود. اشکم در اومد، اکن بخاطر نجات من تیر خورد! فیلیکس: هی تقصیر تو نیست، من باید حواسم رو جمع میکردم
فیلیکس کنار رفت و شمشیرش رو در آورد. از روی زمین بلند شدم و گفتم: حالت خوبه؟! فیلیکس سر تکون داد. جنگ بین پادشاه و کارل شدت گرفته بود توی یه لحظه پادشاه با جادو کارل رو به طرفی پرت کرد؛ کارل نفس نفس زنان بلند شد، نگاهش به من افتاد انگار که تازه چیزی یادش اومده پوزخندی زد و گفت: خیلی چیزا ازت مخفی مونده خانوم کوچولو. بعد رو به پادشاه کرد و ادامه داد: حداقل این یه مورد رو بهش میگفتی. گیج شدم اصلا منطورش رو نمیفهمیدم. کارل گفت: خانوم کوچولو میدونستی که این کسی که میخواست بکشتت... با فریاد پادشاه حرف کار نصفه موند. پادشاه: بهتره از اینجا بری کارل وگرنه. کارل بی توجه به پادشاه رو به من ادامه داد: این به اصطلاح پادشاهی که میگی... لب زد: باباته!
چشمهام از تعجب گرد شدند و نفس توی سینهام حبس شد! نگاهم رو به سمت پادشاه کشوندم، هیچ عکس العملی نشون نداد و این قضیه رو رد هم نکرد! اینجا چه خبره؟ چرا همه چی پیچیده شد؟ حتما اینم یه دروغ دیگهس... اره این دروغه دورغه. با دادی که فیلیکس زد به خودم اومدم، ولی قبل از اینکا کاری کنم فیلیکس با جادو منو به یه سمت پرت کرد! آخی گفتم، با درد بلند شدم که با دیدن صحنهی روبروم یه شوک خیلی بزرگ بهم وارد شد...
بیاختیار اشکهام روون شدن؛ فیلیکس روی زمین افتاده بود و شیش تا تیر سیاه توی بدنش فرو رفته بود! جیغی کشیدم، پادشاه برگشت تا ببینه واسه چی جیغ کشیدم که کارل بهش حمله کرد و شمشیرش رو توی قلبش فرو کرد! با دیدن این صحنه انگار که یکی قلبم رو با تمام وجودش فشار بده؛ پادشاه سرفهای کرد که خون از دهنش بیرون اومد. کارل شمشیرش رو از بدن پادشاه بیرون آورد و اون روی زانوهاش افتاد! نمیدونستم باید چیکار کنم، یه نگاه به پادشاه که روی زمین افتاد و دورش رو کلی خون گرفت بود کردم و یه نگاه هم به فیلیکس بیجون که تیرها بدنش رو سوراخ کرده بودن
صحنهی عجیبی جلوی چشمم اومد. یه زن که چندتا هیولا شروع به خوردنش کردن، صداش رو میشنیدم که اسمم رو صدا میکرد، یه دفعه صحنهها سریع شدند و صدای فریاد زن توی گوشم پیچید که گفت: مراقب آلیسیا بااااااش. صحنه ها از بین رفتند و خودم رو توی کوچهی ساکت دیدم، نفسهای تندم کمکم آروم شدند، ضربان قلبم رو دیگه احساس نمیکردم! چشمهام از اشک پر شدند. دستم رو گذاشتم روی قلبم، هیچ نشونهای از تپیدن نداشت
بغضی که توی گلوم بود سنگین تر از چیزی بود که فکر میکردم. کارل به سمتم اومد، کار جنازهی فیلیکس نشست و پوزخندی زد. کارل:از اون چیزی که انتظار داشتم راحت تر مرد! یه دفعه فیلیکس نالهی ضعیفی کرد. کارل نوچی کرد و گفت: این که هنوز زندهس! بعد شمشیرش رو بلند کرد تا توی قلب فیلیکس بزنه! انگار که خون تازه به مغزم رسیده باشه با تمام وجود داد زدم: بس کن. همزمان با جیغ من فیلیکس به سمتی پرتاب شد! از ته دل جیغ میزدم و نمیخواستم از این کار دست بردارم؛ کمکم احساس عجیبی توی وجودم پیچید، نورهای سیاه رنگی شروع به حلقه زدن دورم کردن و توی یه لحظه به همهی نورها توی قلبم رفتند! چشمهای کارل از تعجب گرد شدن و خودش رو عقب کشید. قلبم به شدت درد گرفت و نفسم بالا نیومد، گلوم رو فشار دادم تا شاید هوا وارد بشه ولی نشد
بچهها دستم خورد و این تیکهی اصل کار پاک شد😭😭😭 نمیخوام خراب کنم داستانو پس وقتی منتشر شد نگا میکنم از کجا باید ادامهش رو بنویسم 😫😫 لطفا تحمل کنید همین که منتشر شد اون تیکهی آخرش رو میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود و حدس میزنم زنی که هیولا ها خوردنش مادر آلیس باشه لطفا سریعتر قسمت بعدی رو بزار که تازه داره هیجان انگیز میشه💗
عالیییئیییییییییی
عالی عالی ......
عالی👌
ادامه بده 👍
لطفا به تست های منم سری بزنید.
خییییلییییییییییییی دوسش داشتم.ممنون بابت تست و داستانه واقعا خوب بود.باید برای دوستام بفرستمش..