11 اسلاید امتیازی توسط: M.H.S انتشار: 4 سال پیش 239 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب سلام به کسایی که داستانمو میخوننننننننن😁اومدم با قسمت یازدم و.....اسم کسایی که قسمت قبلی درست حدس زدن رو بعد داستان میگم و خیلی ممنونم که نظر دادین،خب بریم شروع داستان!
آنچه گذشت:کارمن فهمید که نباید بره دانشگاه و لوییز هم دعوتش میکنه تا براش بعد مدرسه خودش توضیح بده.کارمن و لوییز به خونه ی پدر لوییز میرن تا درباره ی حقیقت گرگینه ها ازش بپرسن،یه جورایی باباش ترسناکه،اما چرا؟...یه هدیه ی کوچولو از طرف لویی....-اهم!!!یه هدیه ی کوچولو از طرف پدرش (لوییز:آها حالا خوب شد)برای کارمن گرفتن،درشو باز میکنه که میبینه...
از زبان کارمن:درشو باز کردم دیدم توش یه جعبه ی کوچیکتر بود،در این یکی رو باز کردم دیدم اینم داخلش یکی دیگست😑بالاخره بعد حدودا ۳ ،۴ دقیقه بعد به نتیجه ی نهایی رسیدم😅یه جعبه ی(نههههه باز جعبه نهههه😭😂)یه جعبه ی مخملی قرمز مربع شکل پهنی بود،درشو باز کردم و دیدم یه گردنبند به نگین های الماسه😨😐😳گفتم:زحمت کشیدین خیلی ممنونم ولی...من...نمیتونم اینو قبول ....کنم😞😊این حتما خیلی ارزشمنده و گرون قیمته من نمیتونم قبولش کنم....بعد پدرش گفت:نه دخترم ارزشمند تر از تو پیدا نمیشه...بعد بازم یه جوری منو نگاه کرد😕(از اون نگاه ترسناک هاش)من به لوییز چسسسسسبیده بودم و حشت کرده بودم😨😅😅لوییز گفت:پدر بس کن دیگه!😐اینجوری نگاش نکن...به بهانه که بتونم از خونه برم بیرون گفتم:اوه خدای من!من..د..دیرم شده!خیلی ممنون از مهمان نوازیتون...خ..خداحافظ آقا!خداحافظ لوییز🙋😐😨(هوه😯) بعد جعبه رو گذاشتم رو میز و......................الفرااااااااااار😅😅رفتم و در زدم مامانم زودی بازش کرد رفتم تو به در تکیه دادم و از خستگی نفس نفس میزدم فقط😯
گفت و گو بین مامان کارمن و کارمن به ترتیب: _ چی شده عزیزم؟؟ _ اونا....پدرش...خیلی... _مهربون بود؟؟ _ نه _ شوخ طبع بود؟؟؟ _ نه....ت...ترسناک بود....چپ...چپ....نگام....هووووووه(نفس عمیق) بعد دوباره نفشمو تازه کردم و گفتم بریم بشینیم😐به مامانم هر اتفاقی که افتاده رو مو به مو گفتم بعد تازه:وااای یادم رفت چرا رفتم خونشون😑! _ برای چی رفتین مگه؟؟ _خواستم ازش درباره ی گرگینه ها بپرسم. _ چطور مگه؟؟ _ پدرلوییز،یعنی آقای آلن،وقتی جوون بوده رو گرگینه ها تحقیق های زیادی کرده(از دور نه با مواد شیمیایی اینا)برای همین خواستم از اون بپرسم... _ چی؟؟!!آلن؟؟اسمش چیه؟ _ دیو آلن،چطور؟؟ _ آخ ا*ح*م*ق جان اون قاتل گرگینه هاست!😑😡 من:چیییییییی؟!😨😳(حتما فهمیدین کیا درست گفتن نه؟😂😂😂)بعد گفت:دنبالم بیا😑بعد رفتیم طبقه ی بالا مامان در اون اتاق ممنوعه ای که بچه بودم نمیذاشتن برم توش رو داشت باز میکرد،رفتیم داخل دیدم یه میز کار روبه رومه و بالاشم یه تابلو که روش پارچه کشیدی بودن😐😨گفت:اینجا اتاق مامان و بابات بودن
من عین عکس این قسمت داشتم اتاق رو نگاه میکردم😂😂😂😂مامان رفت بیرون و درو بست،لامپو روشن کردم.رو میز یه دفتر بود،فضولیم گل کرد و بازش کردم و خوندم😅:«صفحه ی اول:(این داستان از زبان مامان کارمنه)ما ها گرگینه هستیم و این خاطره ها رو بعد ازدواجمون با تام(اسم دیگه ای نیافتم اگه ایده دارین بگین من به جاش اونو بزارم😅)مینویسم.تام تو یه شرکت پرسود داره کار میکنه و خیلی خوب داره پیش میره،اما چند تا دشمن پاره و اصلی ترینش یه مرد تاجره که خیلی رو پول و مالش حساسه😑میخاد ما ورشکست بشیم و اون شرکت رو برای خودش بخره.اما وقتی فهمید ما گرگینه ایم از گرفتن شرکت دست بردشت و هرروز یکی از ماها رو وقتی ماه کامل میشد می کشت و پول زیادی گیرش میومد،»صفحه ی دوم:«هفت هشت ماهه که ب*ا*ر*د*ا*ر*م و یه گرگینه ی کوچولوی دیگه میاد بینمون.اونو میخوام تو آسایش بزرگش کنم،خیلی میخوام اونم مثل من یه دختر شجاع و سرسخت باشه،البته نمیخوام غش کردن من حین خجالت ناگهانی رو از من بگیره،هرچی باشه اونم یه روزی عاشق میشه...
صفحه ی سوم:«یه دختر کوچولوی نازی ناز نازی اومد😍اسمشو گذاشتیم کارمن😊ما چون کارمون حفاظت از گرگینه ها بود(چون آلفائن)همیشه بیرون بودیم برای همین یه پرستار بچه براش گرفتیم تا از دیوِ *سانسور* حفاظت بشه،شب ها باهاش بازی میکنم تو حیاط ولی نه وقتی که ماه مامله برای همین بعضی مواقع که ماه کامله و ما نمیذاریم بره بیرون گریه میکنه قهر میشه،ولی زودی باهامون آشتی میکنه...»من انقد اشک تو چشمام جمع شده بود دیگه نمیتونستم چیزی بخونم😢😭تا حدی که بتونم بخونم اشکامو پاک کردم و دوباره شروع کردم به خوندن بقیه ی کتاب:«چند روز بعد فهمیدیم دیو یه پسر هم سن و سالای کارمن داره،ما دیگه توان از دست دادن گرگینه هارو نداشتیم برای همین انتقاممون رو خواهیم گرفت😡شب که شد...
شب که شد،رفتیم سراغ خونه ی دیو همراه با تام،و وقتی همه خوابیدن و فقط همسرش تو سالن داشت قدم میزد و بیقراری میکرد،از پنجره پیریدیم داخل و ک*ش*ت*ی*م*ش.(طرفدارا:😶😨😭😭😭😭 من:😶)و زودی از خونه رفتیم بیرون،و از هیروشیما(یه شهر ژاپن)به توکیو فرار کردیم(پایتخت ژاپن)»صفحه ی چهار:«کارمن کوچولومون امروز تولد داشت و خیلی بهش خوش گذشت😊(آخییی بیچاره😢الان میفهمین چرا)همه چی خوب پیش میرفت...(روز بعدش)تا اینکه چند روز بعد فهمیدیم دیو اومده کنار خونمون.😡من و تام هردو رفتیم خونش تا ازش بپرسیم چرا اومده اینجا😬ولی تام کلا کنترلشو از دست داد و تبدیل به گرگینه شد و پنجش رو برد گلوش و گفت:ول کن ما نیستی نه؟؟؟؟😡😡😡😡خونسردی دیو آدمو وحححححشی میکنهه😡(چهره ی دیو:😈)بعد تام گفت:اگه سعی کنی با پسرت دور و بر دخترم بپلکی میکشمت!😡»صفحه ی پنجم:«(کارمن:اینجا انگاری دست خط یکی دیگست😕)دیو گفته که اگه از مردن همه چیز رو مخفی کنم نخواهید مرد...اما اگر همکاری نکنید...ماریا(اسم مامان کارمن)هم عصبانی شده و گفته:ما هیچوقت محتاج آدمایی مثل تو نمیشیم😡(😏)و بعد...*خالی*
حتما فهمیدین قضیه چیه😏
از زبان کارمن:من تازه فهمیدم موضوع چیه و....باید از لوییز فاصله بگیرم(چون پدرش عصبانی شده بود دیگه)ولی...چطور میتونم همچین کار سختی رو انجام بدم؟؟؟رفتم پایین سالی رو دیدم.خودمو جمع و جور کردم وگفتم:سلام سالی!بیا بالا😊رفتیم بالا تو اتاقم.رو تخت نشستیم،گفت:چی شده لب و لوچت افتادست؟؟ _خیلی معلمومه؟؟ _ نه بابا فقط منگول به نظر میای😂😂😂از خنده منفجر شد(راحت میتونم بگن جر خورد😑کجاش خنده داره؟؟😐)گفتم:اممم...خب...فک کنم باید از لوییز فاصله بگیرم... _ به ختطر اینکه به جک آسیب زدی میترسی همین اتفاق هم به اون اتفاق میوفته؟؟ _ اوه راستی...ببخشید...بابت جک..کنترلمو ار دست دادم میدونی... _ اشکال نداره بابا به زودی مرخص میشه😉خب موضوع رو عوض نکن،به خاطر گرگینه بودنته؟؟ منم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم😢_ حسابشو میرسم😠 _صبر کن اون از هیچی خبر نداره😢 _ وایسا چی؟؟گیج شدم همه چی رو توضیح بده قول میدم بین خودمون بمونه☺منم قضیه رو بهش گفتم اونم مث من پشماش ریخت😅😅😂😂😂مخصوصا وقتی گفتم مادرشو ما کشتیم😢گفت:منم جا تو بودم همچین حسی بهم دست میداد😢😊از این حرفش خوشحال شدم و بغل بغل تلدیم😆☺😊😄
بعد مامانم صدام زد و گفت:دخترم لوییز اومده!سالی هم گفت:حق داره قضیه رو بدونه ولی شمرده شمرده بهش بگو...بعد هردو اومدیم پایین...از زبان لوییز(از دیشب که کارمن رفت)گفتم:پدر چرا باهاش اینجوری رفتار کردی؟؟😠 نفس عمیقی کشید و گفت:پسرم انگاری وقتشه که حقیقت رو بدونی...اون دختر گرگینست و من جوون بودم همشو کشتم...اون تنها باقیماندست...اگه اونو بکشیم گرگینه ها از این دنیا فقط به عنوان افسانه باقی میمونن...مادرتو اونا کشتن و ماهم انتقام میگیریم،تو باید بهش نزدیک بشی تا ب*ک*ش*ی*م*ش...من دیگه طاقت نداشتم حرفی نزدم رفتم اتاقم لباس های فرم دانشگاه رو برداشتم و رفتم هتل خوابیدم...جلومو گرفت ولی من رفتم😡رو تخت تو فکر بودم که چطور پدرم میتونه همچین آدم کثیفی باشه؟؟؟😡😡😠صبح رفتم دانشگاه و از اونجا مستقیم رفتم خونه ی کارمن...از دید کارمن:دیدم لوییز اومده و با فرم دانشگاهه(پن با پیژامه باشه😑😂😂)صدامو کلفت کردم و گفتم:سلام آقا معلم!😂😂بعد گفتم(با صدای معمولی)بریم بالا😉مامانم گفت ناهار هم تا یک و نیم ساعت دیگه آمادست،منم تایید کردمو رفتیم بالا(سالی هم رفت خونه ی خودش)گفت:خب،چطوری؟؟آهی کشیدم و گفتم:هعییی...بعد گفت:نه معلومه حالت خوب نیست،بگو چیشده؟؟من 😶شدم.گفت:بگو وگرنه نمیشه حلش کرد،،،من بغضم گرفت و گفتم:ببخشید😢و همینجوری اشک از چشام بارید😭😭😭گفت:هی هی هی چیشده؟؟گفتم:مادرتو😞😢...گفت:آره...به دست یه دارو دسته ی راهزن ک*ش*ت*ه شده بود.
گریَم خود به خود قطع شد و یه دردی تو دلم حس کردم😦خاطرات بد گذشته هی و هی و هی به ذهنم میومد.(مادر لوییز،مامان و باباش،دروغ ها و....)از دید لوییز:کارمن بازم عین کنار پل هتل نیویورک سرشو اینور اونور میکرد.خواستم دستشو بگیرم و گفتم:حالت خوبه؟؟ که یه دفعه همونجا نفس نفس زد و یه فریاد وحشتناکی زد😳😨مامانش اومد و گفت:نگران نباش!..ولی خودش ازمن بدتر بود😂😅گفتم:چه خبره؟؟اونم گفت:گرگینه ها میزار استرسی دارن که از اون مرزش بگذره...و کارمنو نگاه کرد منم از قضیه با خبر شدم و یه دفعه دیدم کارمن نفس نفس زد و بعد چند لحظه هم آروم چشماش بسته شدن و بیهوش شد...
کارمن بیهوش شد و مامانشم گفت:جای نگرانی نیست استرسشو کنترل کرد...زودی بیدار میشه.😊چشماشو باز کرد مامانشم رفت و کارمن بازم گریه کرد...بعد گفت:لوییز...مغذرت میخوام...مادرتو ماکشتیم نه راهزنا...😢بعد گفتم:نه من متاسفم...ما همه ی شما هارو کشتیم😢گفت:تو...تو از کجا...گفتم:پدرم دیشب توضیح داد...حرفاش درستن که شما هارو اون کشته؟؟؟ سرشو تکون داد و گفت:اوهوم😢بعد گفتم:حتما فهمیدی باید از همدیگه فاصله بگیریم...من...خیلی دلم میخوام بیشتر با...تو...باشم ولی...اینجوری بهتره...راضیم ازت دور باشم ولی بهت آسیبی نزنن،آخرین گرگینه ای!ارزشمند ترین انسانی که توی عمرم دیدم(که البته منظورش صد در صد خارج از گرکینه بودنشه😏لوییز:ساکت شو بذار حرفمو بزنم😑من:غلط خوردم😶)درسشو دادم و گفتم:فعلا ببینیم چی میشه...تا اونوقت بهتره که...کنار هم نباشیم...و رفتم سمت در...از دید کارمن:از تو دلم گفتم:این آخرین فرصته کارمن!یا الان،یا هیچوقت!😠آب دهنمو قورت دادم و گفتم:صبر کن...اون چیزی که رو پل بغل هتل میخواستم بگم رو میخوام کامل کنم...من...من...
من...دوست دارم...لوییز...😶یه دفعه ایستاد.فکر نکنم مثل من باشه(حرفاش که اینجوری نمیگه😏😎)برگشت و منو بلند کرد از رو تخت و منم محکم بغلش کردم.گفت:همه چی درست میشه...و اولین😘اونجا بود که یه دفعه...
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
یااااا این عالی بود 🍭💯
خشگل خانومدیوونه شدم بعدی زود باش گلم...
چرا بعدی رو نمیزاری دق کردم
عزبزان داره تایید میشه یکم دیگه صبر کنید خیلی ممنونم❤
بزار بعدی رو دیگه
وای خیلی عالی بود فقط اگه میشه سریعتر پارت بعد رو بزار
من که خیلی دوست داشتم 😘😘😘😘😘😘
وای عااااای بود خیلی خوشم اومد😍❤❤
تو توی پارت ۱ داستانم گفتی داستانم خوب نیست من سعی کردم به نصیحت هات عمل کنم میشه لطفا بری پارت های دیگه رو بخونی نظر بدی بگی خوب شد یا نه؟ممنونم💜
راستی زودتر پارت بعد رو بذار.
خیلی عالی نوشتی ممنون
منم یه رمان به اسم سوفی و سوفیا گذاشتم اگه تستچی بزاره تو سایت.دیروز گذاشتم به محض ورود به سایت حتما دنبال کنید.نظر هم بدید.خیلی رمانت عاللیههه عزیزممم🥰🥰🥰❤️❤️❤️
حتما...من کلا بیکارم هرچقد داستان بخواین میخونم😘
تساوی قبولش نکرد منم اسمشو تغییر دادم به تلپاتی با اون اسم دنبال کنید.ممنونعزیزم نظرم بده😉
خیلی خیلی عالی بود
بعدی را زود بزار...
واااای منم یه جورایی درست حدس زدم نمی دونی وه هر روز میامو نگا می کنم که ببینم تستت اومده یا نه شاید هر روز ۳ بار نگا کنم ادامه بده عاییی بودی مثل همیشه
خیلی باحال بود زود بزار