
بزن بریم 🏃🏻♀️🏃🏻♀️🏃🏻♀️

جونگوون داشت به سمت خیابون میرفت اگه سونو جونگوون از دست بده دیگه هیچ کس تو دنیا حرفاشو باور نمیکنه ولی سونو انگار نمیتونست حرف بزنه یا حرکت کنه ماشین با سرعت داشت سمت جونگوون میومد جونگوون یهو برگشت و سونو رو دید از رنگ پریده ی سونو فهمید چی دیده و بعدش کامیون و دید که داره سمتش میاد با تمام توانش دوید سمت سونو با اینکه خورد زمین و زخمی شد سایه سیاه ناپدید شد سونو نفص راحتی کشید حتی یه دقیقه هم نمیتونست به زندگی بدون جونگوون فکر کنه رفت سمت جونگوون پاش بدجوری زخمی شده بود و سرشم یه خراش کوچیک برداشته بود سونو : خوبی جونگوون : همین که نمردم خودش خیلیه سونو : بیا بریم بیمارستان جونگوون : نه چیزیم نیست . خواست بلند شه که از درد افتاد زمین سونو : باید بریم بیمارستان . بعدش جونگوون و کول کرد و بردش سمت بیمارستان
پرستار داشت پایه جونگوون و بخیه میزد جونگوون رو تخت نشسته بود و سونو و ام بقلش نشسته بود و بهش خیره شده بود جونگوون : چرا اینطوری بهم خیره شدی . سونو : دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم . جونگوون : بیخیال بابا . سونو : تو چیکار داری . جونگوون : آیییییی . سونو : چیشد . جونگوون : هیچی بعدش شکم هردوتاشون قاروقور کرد . سونو : فکر کنم گشنمه . جونگوون : ناموصا با این صدایی که شکمت داد میگی فکر کنم . سونو : خوبه خودتم گشنته ها . پرستار : خب تموم شد فقط مرتب زد عفونیش کنید سونو : بله ممنون میتونیم بریم پرستار : بله فقط به خاطر سرش ممکنه گاهی اوقات سرگیجه بگیره سونو : بله ممنون . باهم از بیمارستان اومدند بیرون جونگوون : گشنمه . سونو : باشه بریم خونه رفتن خونه همه ی چراغ ها خاموش بود چراغ که روشن کردند شوکه شدند
همه نشسته بودند رو مبلا و داشتن اونارو نگاه میکردن هیسونگ : میتونم بپرسم کجا بودید . جیک : ما مثلا اومدیم شمارو ببینیم بد میزارید میرید . جی : هردوتون باید یه کتک حسابی نوش جان کنید . دوباره شکمشون قار و قور کرد . جونگوون : میشه اول یکم غذا بدید بهمون . نیکی : تا نگید جیشده عمرا . هیسونگ : زود تند سریع بگید کجا بودید . جونگوون سرگیجه گرفت و افتاد زمین سونگهون : از این مسخره بازیا در نیارید . سونو : چیمیگی بابا نزدیک بود بمیره . سونو جونگوون و گذاشت رو مبل و همه چیو براشون گفت البته یه سری چیزارو نگفت . جیک : اصلا شماها براچی اونطوری ناراحت شدید . سونو : امممم چیزه . جونگوون : ما اونجا با یکی از مسافر های قطار حرف زدیم میخواست بعد از سال ها بره بچه شو ببینه ولی مرد واسه همین ناراحت بودیم و به سونو چشمک زد . هیسونگ : اخیی خب حالا شما دوتا حتما خیلی گشنه اید
بعد از شام همه رفتن تو اتاقاشون سونو و جونگوون هم اتاقی بودن پس راحت میتونستن باهم حرف بزنن جونگوون دراز کشیده بودو ساعدشو گذاشته بود رو چشماش سونو ام تکیه داده بود به تختش و به جلوش خیره شده بود
داشتن به اتفاقات اونروز فکر میکردند سونو : به نظرت اگه خودم قرار باشه بمیرم میتونم سایه ی خودمو ببینم جونگوون : احتمالا میتونی چون آدم میتونه سایه خودشو ببینه سونو : راست میگی جونگوون : سونو من سرم درد میکنه میشه برام یه قرص بیاری سونو : آره آره. سونو از اتاق رفت بیرون و برای جونگوون قرص سردرد آورد. جونگوون وقتی قرص و خورد پتو رو کشید رو سرش که بخوابه سونو هم همینطور ولی خوابش نمیبرد کلی تو تختش وول خورد که بلاخره خوابید
صبح شده بود باید میرفتن مدرسه فقط جونگوون و سونو میرفتن مدرسه بعد از صبحونه اونیفرمشونو پوشیدن و رفتن توی راه جون چند نفرو نجات دادن و این حس خوبی بهشون داد توی مدرسه همه چی به خوبی و خوشی گذشت تا چندتا از بچه های مدرسه اومدن جلوشون اونا خیلی گنده بودن و معلوم بود میخوان قلدری کنن ولی جونگوون کمربند مشکی تکواندو داشت واسه همین همشونو لت و پار کرد بعد از مدرسه رفتن خونه ولی بقیه نبودن سونو زنگ زد بهشون اونا گفتن رفتن تو شهر بگردن سونو و جونگوونم نشستن رو مبل تا یکم خستیگشون در بره و بد برن لباساشونو عوض کنن تلفن جونگوون زنگ خورد نفهمیدم کی بود ولی
جونگوون به محض جواب دادنش رنگش پرید و بغض کرد تلفن قطع کرد و شروع کرد به گریه ی بی صدا کردن همینطوری اشک میریخت سونو : چیشده چرا گریه میکنی جونگوون : مامانم .. مامانم مرده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیهههههههه
پس پارت بعدی کو لطفا هر چه زود تر بزار
چرا پارتی بعدی رو نمیسازی بجز پیج تو هیجا داستان انهایپن پیدا نمیشه منم انجینم و بایسم جونگوونه توروخدا پارت بعد
وای مرسی عزیزم حتما سریع مینویسم