
ببخشید دیر نوشتم 💗💗💗💗💖💖💖💖💖
خب ! قرار شد که میونگ چند وقتی پیش دخترا بمونه . کنیا و چو و نگوت ، هر روز میونگ رو به جاهای مختلف و گرون شهر میبردن و میونگ هم بهش خوش میگذشت . جیمین هم هر روز اونها رو به جاهایی که میخواستن میبرد . یه شب کنیا ، دخترا رو جمع کرد و بهشون گفت = بچه ها فردا میاید بریم پارک همیشگیمون که با هیه هم میرفتیم ؟ نگوت با صدای بلند پرسید = اخه واسه چی ؟!کنیا گفت = اروم تر !!!! یه وقت میونگ بیدار میشه . نمیخوام بفهمه . چو گفت = اتفاقا منم باهاتون کار دارم ...
نگوت هم گفت = چه جالب . اتفاقا منم کارتون دارم . بعد قرار گذاشتن که فردا ۶ صبح برن همون پارک همیشگیشون تا به هم حرفاشنو بزنن . فردا صبح شد و همه حاضر و اماده خیلی اهسته کفشای پیاده رویشونو پوشیدن و رفتن بیرون . وقتی رسیدن پارک ، یه سایه پیدا کردن و نشستن . هرسه تاشون همدیگرو نگاه میکردن و هیچکس هیچی نمیگفت . چون حرفی که داشتن رو نمیتونستن به این سادگی ها بگن ...
... چو یک اِهِمی کرد و گفت = خب کنیا باهامون کارداشتی ؟ کنیا گفت = اره اما اول شما کارتونو بگین . نگوت گفت = کنیا تو قرارو گذاشتی پس بگو ! اگه نه که من برم . چو هم با چشم غره به نگوت گفت = نه اینکه تو هیچ کاری نداری !😒کنیا بحث رو تموم کرد و با مِن مِن گفت = ...
... = راستش به میونگ و جیمین و هیه مربوطه ! نگوت هم گفت = وا ! واسه منم همینطور . چو هم با تعجب گفت = کار منم درمورد این سه نفره . 😯 بعد کنیا ادامه داد = راستش هم جیمین هم میونگ خیلی تنهان و یکدفعه سه تاییشون باهم گفتن = و باید هر دوشون سر و سامون بگیرن !😃 بعد با تعجب به هم نگاه کردن و فهمیدن که هر سه تاشون یه چیز میخواستن بگن ! چو گفت = ...
... = خب راستش میونگ از وقتی که فهمیده تنها عضو به جا مونده از خانوادش هم فوت شده ، خیلی درهمه و ما به زور میتونیم یه لبخند رو لباش بیاریم 😞 . نگوت هم گفت = جیمین هم همینطوره . ازش معلومه که افسردست و هنوز تو فکر هیه ست ! اونم با بچه کوچولوش 😟 کنیا هم حرف بچه ها رو تموم کرد و گفت = پس ما باید یه کاری کنیم که ... ( بعد سه تایی گفتن : ) اونا باهم بیشتر اشنا شن ! 😍😃
خوب دوستان برین پارت بعد که داره داستانمون تموم میشه .💖💖💖💖 دوستون دارم 😻😻😻😻
ببخشید این اسلاید رو اضافی برداشتم 💙😯
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااالی🎠🍭❤️
❤❤❤❤