
سلام اين اولين قسمت هستش🥇 و ميشه گفت كه اولين داستان چنل من هست🥇 #ترسناك#هيجانى👻
صبح با صداى زنگ ساعت بيدار شدم⏰ صداى مامان و بابام كه با هم حرف ميزدن ميومد،ولى واضح نبود چى ميگن🤷🏻♂️ رفتم پايين و با مامان بابا صبح بخير گفتم و رفتم صورتم رو بشورم🧼 ساعت ٨:٤٥ دقيقه بود و اتوبوس مدرسه حدود ١ ربع ديگه ميرسه🚙(ببخشيد اتوبوس نبود😅)
رفتم صبحونه بخورم تا ساعت بشه ٩🥪 بابام داشت به مامانم ميگفت كه امروز يه جلسه مهم داره بابام رئيس يه شركت توليد نخ هستش اون موهاى صاف با يه سيبيل داره كه به رنگ تقريبا نارنجى هست👨🏻🦰 و مامانم با موهاى فر مشكى👩🏻🦱 خودمم با موهاى مشكى صاف👩🏻 كه به بابام رفتم👨🏻🦰👩🏻 من ١٦ سالم هست و توى نيويورك زندگى ميكنم🇺🇸
بلاخره اتوبوس رسيد🚙 هوا افتاب افتاب☀️ حتى ابر تو اسمون نبود🙁 راستش رو بخواين من خيلى هواى بارونى و ابرى رو دوست دارم🌧 سوار اتوبوس شدم و نشستم✔️ وسطاى راه ديدم كه كنار جاده يه چيز خيلى عجيبى شبيه به گرگ به من ذل زده👁😬 ولى خب توجه نكردم چون شايد توهم زدم🤔 رسيدم سر كلاس و دوستم رزى رو ديدم😊 رزى موهاى طلايى و از پشت بسته👱🏻♀️ بهش سلام كردم👋🏻 -سلام رزى +سلام لارا -چطورى؟ +خوبم مرسى تو خوبى؟ -ممنون اين پايان مكالمه بود❌ شايد بگيد چقدر زود🔚 ولى خب رزى عجله داشت از قيافش معلوم بود
وقتى رفتم سر كلاس،معلم بعد ١٠ دقيقه وارد شد👩🏽🏫 (معلم اين شكلى است👩🏽🏫) درس رياضى داشتيم،و بعد از ٤٥ دقيقه تموم شد✔️ وقتى رفتم پايين،تابلو اعلانات توجه منو جلب كرد😮 ديدم يكى از همكلاسيامون گم شده😟 برام عجيب بود😕چون اون نه با كسى دشمنى داشت،و نه با كسى دوست بود🙁 وقتى رفتم از در بيرون يه مرد با هودى مشكى رو ديدم🤭 ديدم يه مود كچل با خنده عجيب كه يه تابلو دستشه كه نوشته:🤐 و بعد سريع فرار كرد🏃♂️ نميدونم منو ديد رفت يا نه؟
تو مسير كه بودم،وسطاى راه،يه عروسك خرس كه يه چشمش با دكمه دورخته شده بود،ديدم🧸 اون خرس بخند زيبايى زد،و جالب بود،اينكه اون تميز بود😊 خب منم اون رو از زمين برداشتم و بردم خونه🏠 مامان بابا نبودن❌ خونه ساكت... رفتم عروسك رو گذاشتم رو تختم و لباسام رو عوض كردم و رفتم طبقه پايين كه اب بخورم💧
اب رو خوردم و رفتم بالا🔝 عصر شد🏙 بابا و مامان بهم پيام دادن كه كاراشون طول ميكشه و نصفه شب ميان خونه🌌 اه😣از تنهايى خوشم نمياد😑 و شب شد من رفتم بخوام😴 درست جلوى تختم يه كمده و جلو كمد صندلى سمت چپ ميز تحرير و كنار ميز تحرير باز هم كمد و سمت راست پنجره🛏 من عروسك رو گذاشتم روى صندلى 🧸 ولى انگار خرس يجورى نگاه ميكرد😕 در پنجره رو باز كردم و چراغارو خاموش كردم كه بخوام،يه نسيم خنكى اومد و در كمد يكم باز شد👌🏻 وقتى كه داشتم به كمد نگاه ميكردم،يهو چهره اون لبوند ترسناك كه تو خيابون داشتم ميرفتم سمت مدرسه اومد تو ذهنم😬يكم دقت كردم،احساس كردم كه واقعيه😨 چند تا پلك زدم و ديدم نه... (خب بچه ها دوست داشتيد لايك كنيد و فالو كنيد و اگر دوست داريد ادامه بدم كامنت بذاريد❤️)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عزیزم حتما حتما ادامه بده💜💜💞
باسه مرسى❤️
اگه کورالینو میشناسی
دیشب خواب عروسکشو دیدم😨
😬
جالب بود🤨
لطفا ادامه بده🙏🏻خیلی کنجکاو شدم که آخرش چی میشه🤔😉😊
خيلى ممنون❤️حتما😉