سلام دوستان دریا هستم 11 سالمه امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد للایک و کامنت و نظر اجباری نیست اگه دوست داشتی انجام بده
سلام من لیانا ویسگون هستم 20 سالمه و در رشته ی تجربی درس میخونم امروز روز اول دانشگاهمه من یه خواهر به اسم لیسا دارم که اونم 18 سالشه من دو سال از اون بزرگترم اسم پدرو مادرم هم لویس و لوسیا هست به عشق اعتقادی ندارم و تا به حال عاشق نشده ام ولی پسر خاله ام که اسمش رافل هست منو دوست داره 2 سال ازم بزرگتره ولی من حسی بهش ندارم پدرم یکی از پولدار ترین افراد داخل پاریسه ولی من پول واسم مهم نیست و فقط از صبح 3تا شب با کلودیا اینور رو اونورم ( دوست صمیمیشه ) و لیسا هم بر عکس من و عاشق درسه و از صبح تا شب سرش تو کتابه و استیسی دوستش درس میخونه
( استیسی و کلودیا خواهرن ) با صدای خدمتکار خونه که میگفت بانو دانشگاه دیر نشه به خودم اومدم صورتم رو شستم و رفتم سمت سالن غذا خوری رفتم صبحانه خوردم کتاب های امروز رو برداشتم و لباسم و پوشیدم (عکس اسلاید تیپ لیانا هست ) و رفتم با راننده شخصیم سوار ماشین شد منم سوار شدم بردم و رسوندم دم در دانشگاه دیدم کلودیا منتظر منه و باهم رفتیم سرکلاس یه دقیقه موندا بود به اینکه کلاس شروع بشه دیدم یه پسر با دو اومد داخل کلاس روبروی من استاد و زل زد تو چشمام
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
مرسی عزیزم
عالی بود فایتینگ ✨💚