ممنون از نظراتتون و خیلیا گفتن از قسمت گذشته زود بگذرم و منم همین کارو میکنم و ببخشید از کسایی که گفتن کامل بنویس
که یهو مامان دست روی شونم گذاشت و گفت به چی نکا میکنی دستپاچه شدم گفتم اممم اممم ب به ترک روی دیوار مامان با تعجب بهم نگا کرد ترک دیوار؟؟؟؟ یه لبخند ضایع زدم گفتم اره ترک دیوار مامان جوری بهم نگاه کرد که معلوم بود نا امیدی از من توش موج میزنه تو تا سرفه کردم گفتم بریم پیش بقیه اونم همون طور که با قیافه ناجور نگام میکرد گفت باشه خلاصه رفتیم پیش بقیه از تهیونگ پرسیدم امروز شکار رفتن؟ «اره رفتیم»بعد هم شروع کرد یه تعریف کردن که چه اتفاق هایی افتاد بعد از تمام شدن حرف های تهیونگ بابا گفت توی قصر طبق هر سال توی این روز جشن میگیرن امسال تهیونگ هم باید بره پرسیدم چرا سال هایی قبل من اجازه نداشتم برم با کلا اجازه نداشتم به قصر بیام با اینکه بقیه دوستام اجازه داشتن و به اینجا میومدن مامان سرش رو انداخت پایین و فقط سکوت کرد پدر هم گفت من از این قضایا اطلاعی ندارم بعدم با قیافه معصوم و متعجب به مامان نگاه کرد و گفت مامانتون خبر داره ولی به من نمیگه البته حتما دلایلی داره و منم برای فهمیدنش اصراری نمیکنم
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
عالی
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی
حالا تهیانگ دلش پیش کوک گیره یا ولیعهد ؟
😂
خب باید ادامه داستان و بخونی تا بفهمی 😁
تا بعد از ظهر با ولیعهد حرف زدیم و خندیدم خیلی بهم نزدیک شدیم طوری که میشه گفت یکی از بهترین دوستای هم شدیم بعد از ظهر سوار اسب شدیم و به قصر برگشتیم سرجای قبلی همون کرد قبلی وایساده بود و اسب رو از ولیعهد گرفت و رفت وارد قصر شدیم بهو کوک اومد جلو ولیعهد وبا نگرانی گفت خدارشکر که سالمید کل قصر نگرانتون بودن ولیعهد خندید و گفت ببخشید که نگرانتون کردم فقط با تهیانگ رفتیم تا یه جایی و برگشتیم بعد دست کوک و گرفت و برد گفت که باید یچیز مهم بهش بگه منم رفتم خونه
این اسلاید 8 که نتونستم بنویسم
نمیدونم بچه ها یهویی تصمیم گرفتم دیگه ادامشو ننویسم ولی دودلم نمیدونم چیکار کنم
داشتم اسلاید 8 و 9 رو مینوشتم منتشر شد، 😐😂دیگه نتونستم بنویسم😐😂😂😂