لایک کن♥️♥️♥️ ببخشید یکم دیر شد♥️
توی پایتخت مستقر شده بودیم امشب زمان حمله به قصر بود مردم هم با ما بودن بیشتر سربازا رو فرستاده بودم بیرون قصر تا مراقب مردم باشن
سوک هون:آماده اید
من:بریم
به سربازا دستور دادیم سرتاسر قصر رو محاصره کنن و خودمون به سمت دروازه رفتیم سربازای قصر با دیدن ما به سمتمون حمله ور شدن و دروازه قصر رو بستن شمشیرم رو در آوردم گلوی اولین نفری که به سمتم اومد رو پاره کردم خونش رو کل صورتم پاشید من تا حالا آدم نکشته بودم حس خوبی بهم دست میداد نمی خواستم از جادو استفاده کنم وقتی می تونستم با شمشیرم کارشون رو بسازم با اشاره دستم دروازه چوبی رو از جا کندم همه با ترس تعجب نگاه میکردن و سمتم حمله ور شدن دیگه حوصلم داشت سر می رفت می خواستم هرچه سریع تر به تاج و تختم برسم انبوهی از سربازا رو که به سمتم میومدن با یه حرکت کوبوندم زمین هرکسی رو که نزدیکم می شد با جادو کارش رو می ساختم من اینجا بودم قصرم قصر خودم با خنده رو صورتم به سمت تالار پادشاهی میرفتم پشت در وایسادم با یک اشاره بازش کردم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
عالیه عالیه لطفا زود تر پارت بعد رو بزار مرسی 💞💖💛
مرسییی♥️♥️
امروز تایپ میکنم پارت بعد رو
عالی بود ترو خدا پایانش رو خوب کن ولی این پارت خوندم خوب بود ممنون که به حرفمون گوش کردی 😊😍😍😍
مرسیییی خوشگلم♥️♥️
دارم تمام تلاشمو می کنم یه پایان خوب و مناسب براش پیدا کنم
خیلی قشنگ می نویسی لطفا ته این داستان رو خوب تموم کن
مرسییییی عزیزم♥️♥️♥️
عالی بود از عالی هم ی چیزی اون ور تر ت برو نویسنده بشو🙂🎀💜🦄😁🤟😄
مرسییی عزیزم♥️♥️
مگه نویسنده شدن به این آسونیاس😂♥️
بعدییییی
امروز میزارم♥️