پشت در اتاق داشتم صداشونو گوش میکردم. دکتر : متاسفانه سرطان شون داره پیشرفت میکنه و کاری از دست ما بر نمیاد چون این نوع سرطان خیلی خاصه و بیمار به احتمال زیاد تا اخر این سال زندس 😔 ( خب در مورد این سرطانه واقعی نیست یعنی همش خیالیه ) صدای گریه های مامان از پشت در میومد 😪 دلم براشون میسوخت چون من میرم راحت میشم ولی مامان بابا حتما خیلی ناراحت میشن 😕 تو همین فکرا بودم که در باز شدو مامان منو دید 😑 خب به سلامتی گند زدم 😐😂 ( مامان * ، بابا + ، من _ ) + ا/ت برو تو ماشین مام الان میایم. _ بابا من همه چیزو شنیدم دیگه ، لازم نیست چیزی رو ازم مخفی کنین 😔 + اه باشه ما میریم پذیرش توم سوییچ ماشینو بگیر برو تو ماشین تا ما بیایم. _ باش من رفتم. بعد از این که رفتم تو ماشین یه لحظه یه چیزی یادم افتاد _ یعنی حتی به تولد 24 سالگیمم نمیرسم 😶😢 حالا چه گِلی بگیرم 😐 من قرار بود هستیو با بقیه بچه های رو دعوت کنم 😑💔 ( هستی دوست خیلیی صمیمیت که از کلاس سوم باهاش دوستی 💜 ) _ وای حرف هستی شد اگه بفهمه میکشم 🥺 ما به هم قول دادیم تا اخر عمرمون پیش هم باشیم 😭
جونچ کوک
یه چ رو اشتباه زدم 😂
عررررر خیلییی خوبهههه 😍👏
💚🐾
عالی بود حتما ادامه بده💙💓
ممنونم حتما 😍😘 پارت بعد تو بررسیه 😇