..........
آنچه گذشت: تهیونگ شخصیت اصلی داستان که یه پسر خیلی دست و پا چلفتی بود میخواست که یه جادوگر خیلی ماهر بشه برای همین باید به مدرسه جادویی معروف سرزمینشون میرفت،اما توی آزمون ورودی خراب کاری کرد ولی شاهزاده کوک که خیلی مهربون بود و از ته ته خوشش اومده بود قبول کرد که به مدرسه جادویی بره....و تهیونگ توی اون مدرسه با خیلیا دوست میشه مثل جیمین و جین و.... خب،همونطور که میدونید جین هو به تهیونگ حسودی میکنه چون کوکی ازش خوشش میاد و اونو توی کلاس پرواز از روی پشت بوم پرت میکنه پایین و تهیونگ هم بلد نیست که پرواز کنه و در حال سقوطه🤯
از زبون تهیونگ: داشتم سقوط می کردم!خیلی ترسیده بودم و چشمام رو بستم.... یهو احساس کردم که یه چیزی من رو گرفته😮 اون....اون شاهزاده کوک بود! کوک:باید حواست به خودت باشه،سعی کن که پرواز رو یاد بگیری تهیونگ:چ....چشم.... و بعد رفتیم به پشت بوم.... من:هی دختره ی *** چرا من رو پرت کردی پایین؟ جین هو:حواست به حرف زدنت باشه!مگه نمیدونی که من کی ام؟ من:هر کی که میخوای باش،تو نباید من رو پرت میکردی پایین!ممکن بود که بمیرم😠 جین هو توی دلش:ای کاش واقعا می مردی! معلم:بس کنید،ما سر کلاس هستیم.... و بعد اومد سمت من و گفت:بهتره که بیشتر تمرین کنی....بعد از کلاس برو به کتابخونه و کتاب هایی راجب پرواز بخون تا بتونی پرواز کنی من:چشم
جین اومد پیشم و گفت:بهتره که با اون دختره درگیر نشی،اون جین هو هستش....دختر پولدار ترین جادوگر این سرزمین! من:هر کی که میخواد باشه!این به این معنا نیست که هر کاری که دلش میخواد با من بکنه! جین:در کل زیاد باهاش درگیر نشو.... من:باشه بعد از کلاس رفتم به کتابخونه و چند تا کتاب درباره پرواز برداشتم تا بخونمشون.... هنوز کتاب اول رو تموم نکرده بودم که زنگ خورد و باید میرفتم سر کلاس پس کتاب هارو از کتابخونه قرض گرفتم و بردمشون تا بیارمشون تو کمدم.... از زبون لیسا: توی راهرو اکادمی بودم و داشتم با رزی صحبت میکردم و جین هو و کوک هم اون طرفمون بودن،یهو دیدم که یه پسر که کتاب های زیادی رو داشت با خودش حمل میکرد از کنارم رد شد.... حسن هو اخم به اون پسر کرد و پاش رو گذاشت جلوش،اون پسر هم حواسش نبود و پاش گیر کرد به پای جین هو و افتاد زمین😕 خودش و کتاب هاش پخش زمین شده بودن.... من رفتم و بلندش کردم،بعد کتاب هاش رو جمع کردم و بهش دادم🙂 من:هی جین هو این چه کاری بود که کردی؟ جین هو:ای وای!ببخشید!حواسم نبود.... و بعد یه خنده ی خیلی آروم کرد.... من:سلام،اسم من لیسا هستش😉اسم تو چیه پسر؟
بعد از تموم شدن کلاسم رفتم تا ناهار بخورم.... غذام رو برداشتم و نشستم رو میز و شروع کردم به خوردن یهو یه نفر از پشت دست گذاشت رو شدنم و گفت:سلام تهیونگ،چطوری؟ اون لیسا بود.... من:سلام،خوبم ممنون😁 لیسا خم شد و خیلی آروم توی گوشم گفت:معلوم نیست که این جین هو چی تو سرشه،فکر کنم که میخواد یه بلاهایی سرت بیاره پس حواست به خودت باشه من:ب...باشه... و بعد رفت.... بعد از ناهار و چند تا کلاس های دیگه رفتیم به خوابگاهمون تا بخوابیم..... جیمین و جین خوابیدن اما من بیدار موندم تا کتاب بخونم📚 اباژور رو روشن کردم و شروع کردم به کتاب خوندن.... همه ی کتاب هارو خوندم و بعدش خوابیدم😴
بعد از ناهار و چند تا کلاس های دیگه رفتیم به خوابگاهمون تا بخوابیم..... جیمین و جین خوابیدن اما من بیدار موندم تا کتاب بخونم📚 اباژور رو روشن کردم و شروع کردم به کتاب خوندن.... همه ی کتاب هارو خوندم و بعدش خوابیدم😴 فردا صبح قبل از کلاس رفتم به کتابخونه تا کتاب هایی رو که قرض گرفتم پس بدم و چند تا کتاب دیگه بگیرم.... داشتم چند تا کتاب از قفسه ها برمیداشتم که دوباره همون پسر مشکوک رو دیدم،اون رفت سمت آخرین قفسها که ته کتابخونه بود.... منم کنجکاو شدم که بفهمم این پسره چی کار میکنه برای همین دنبالش رفتم.... پشت یه قفسه ی دیگه قایم تا من رو نبینه.... اون خیلی آروم دور و برش رو یه نگاهی انداخت و بعد چند تا کتاب رو از تو قفسه برداشت و پشتشون یه دکمه بود! اون دکمه رو فشار داد و یهو قفسه باز شد! انگار یه در مخفی بود! اون رفت داخل و منم پشت سرش رفتم....
آنچه خواهید دید: تهیونگ:اینجا دیگه کجاست؟ جین هو:اونا میخواستن سنگ قدرت رو بدزدن! لیسا:این جین هو میخواد یه کارایی بکنه! رزی:یه هیولا به اکادمی حمله کرده!
خب اینم از پارت3😗
کامنت=کامنت♡ لایک=لایک♡ فالو=فالو♡ ♡•بای صوییتی•♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ❤️
اریگاتو🙂