
اینم دهمی ببخشید دیر شد داداشم از تستچی رفته بود افسردگی گرفته بودم
از زبان مرینت : داشتممیرفتم سروقت ملیا وقتی به نزدیکی در رسیدم یک دفعه یک نفر از پشت صدایم کرد ملیا : به به خانم نگهبان مرینت : رویم را برگرداندم و دیدم پشت سرم ملیاست اما این چطور ممکنه بدون هیچ حرفی رویم و برگرداندم و حالت وفاعی گرفتم ملیا : مرینت دوپن چنگ یا هر اسم دیگه ای که داری مهارت های تو واقعا تحصین بر انگیزه اونم با این سن کمت اعتراف میکنم اون شب واقعا من را با اون حرکت زیبایت غافلگیر کردی همان موقع فهمیدم که چقدر تو را دست کم گرفتم حرکتت بی نظیر و بی نقص بود سال ها بود چنین جنگ جوی ندیده بودم و این برایم باعث خوشحالی بود که
بعد از سال ها توانستم با یکی با مهارت های تو مبارزه کنم برای همین یک نصیحتی بهت میکنم در مبارزه اونقدر که شناختن نقطه ضعف های حریفت مهمه شناختن نقطه ضعف های خوت هم مهمه من مطمئن بودم تو میای و همه چیز را برای مهمانی کوچیکمان آماده کردم به نظر میاد بازی کوچیکمون بهپایان رسیده و من بردم مرینت : حق با توئه من انتظار این را نداشتم اما انتظار داشتم انتظار چیزی را نداشته باشم پس برایم مهم نیست(چی گفتم 😂) و باهات مبارزه میکنم و مبارزه ما به هیچ وجه یک بازی نیست
و هنوزم تمام نشده ملیا : حالا میبینیم نویسنده : و مبارزه باز هم شروع شد اینبار مرینت از تمام قدرتش استفاده میکرد ولی ملیا فقط سعی میکرد از حملاتش جاخالی بده و اصلا به سمتش حمله نمیکرد مرینت : لعنتی اون این نقشه را کشیده تا من را خسته کنه بعد بدون زحمت از پا دربیاره ملیا : به نظز میاد داری خسته میشی حتما متوجه نقشه من شدی مگه مرینت مرینت : کاملا ملیا : چیز دیگه از تو انتظار نمیرفت ولی با این حال تو یک احمقی چون داری جونت را برای هیچ و پوچ به خطر میندازی اون انسان هایی که سعی میکنی
مراقبشان باشی یک مشت احمق که لیاقت این کار را ندارند پس چرا به من ملحق نمیشی تا بتوانی زنده بمانی در عوض تو هم به من کمک میکنی ته بر دنیا مصلت بشوم معامله خوبی مگه نه مرینت : نه چون، فرق های زیادی بین ما هست تو برای هیچ کس ارزش قائل نیستی اما جون و زندگی همه انسانها مهمه دنیایی که تحت تاثیر تو باشه معلوم نیست آخرش چی میشه ملیا : بس کن دیگه تو به عنوان یک نابغه خیلی بیخود داری تقلا میکنی و دیگه انرژی ای نداری کم کم داری از پا در میای مرینت : تو داری با جاخالی دادن اترژی تو جمع میکنی تا وقتی که من خسته شدم من را از پا در بیاری ولی من بر عکس تو خسته نمیشوم هرگز
ملیا : از این حرفش خیلی عصبانی شدم و یک لگد خیلی محکم بهش زدم و اون پرت شد تو ی دیوار اینقدر محکم بود که دیوار خرد شد فکر کردم دیگه مرده اما اون زنده بود و باز پاشد مرینت : ملیا بهم یک لگد محکم زد و رفتم توی دیوار تمام بدنم درد میکرد به زور از جایم بلند شدم گوشه صورتم خونی شده بود با دستم خون روی صورتم را پاک کردم و گفتم بالاخره این شد یک مبارزه درست و حسابی و با تمام دردی که داشتم باز بهش حمله کردم تمام انرژی ام را جمع کردم و من هم یک لگد محکم بهش زدم اونم مثل من پرت شد توی دیوار دیگه حالم بد بود اینطوری ممکن بود شکست بخورم برای همین از فرصت استفاده کردم و رفتم
ملیا : یک ضربه محکم خوردم و وقتی بلند شدم مرینت دیگه نبود با عصبانیت گفتم میتوانی فرار کنی ولی نمیتوانی مخفی بشی به محض اینکه کار تعمیر معجزه گر ام تمام بشه فقط با فکرکردن به حسابت میرسم مرینت : حالم بد بود باران گرفته بود و تقریبا نصف شب شده خون از بدنم میرفت و با باران ترکیب میشد از روی ساختمان ها میپریدم خودم را به خونه می رساندم که نزدیک خانه بودم از روی این ساختمان میپریدم میرسیدم به بالکن اتاقم اما وقتی پریدم متوجه شدم قدرت لازم را ندارم و افتاد به کف زمین سرد خیس خیابان همه چیز برایم تیره و تار شد و دیگه هیچی ندیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی، ولی لطفا پارت بعدو زود بزا
باش
عالی ولی خواهشن یکم زود تر بنویس بزار
چشم انشاء الله
عالی