سلاامم من ی تازه کارم و تازه داستان ترسا ملکه زمان هارو شروع کردم اولش اصلا چیزای عجیب غریب و جادویی نداره ولی بعدا شروع میشه ممنون میشم نظر بدین اگه مورد پسند بود ادامه میدم و اگه نظری راجب ادامش داشته باشین در خدمتم
امروز حس عجیبی دارم نمیدونم ولی حس میکنم قراره اتفاق بدی بیوفته ، این اتفاقه کی میوفته البته من که دست اتفاقو گرفتم که نیوفته ولی خب اتفاقه چه بخوای چه نخوای میوفته وجدان خرم : بسه اتریسا نیم مین دیگه با مازیار قرار داری نشستی برا خودت چرت و پرت میگی پاشو اماده شو خوب بریم معرفی مازیار . مازیار پسرِ خاله ناتنیمه یعنی مامانم و مامانش خواهرای ناتنی هستن ، ۲۱ سالشه و یه جورایی دوست پسر منم هست به قول خودش براش با همه دخترا فرق دارم و دوستم داره منم یه حسایی بهش دارم البته نمیشه گفت عاشقشم و این چیزا ، یه چیزی بین دوست داشتن و وابستگی . بگذریم مازی گفته باید ببینتم و کار خیلی مهمی باهام داره و الان من دوتا حس متفاوت دارم یکی خوش حالی یکی یه حس بد مثل دلشوره . خوش حالی برای این که فردا تولدمه و من با خودم میگم شاید بخواد کادومو جلو جلو بده ، دلشورمم برای این حس عجیبیه که از صبح دارم.
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
داستانت جالبه...