سلاامم من ی تازه کارم و تازه داستان ترسا ملکه زمان هارو شروع کردم اولش اصلا چیزای عجیب غریب و جادویی نداره ولی بعدا شروع میشه ممنون میشم نظر بدین اگه مورد پسند بود ادامه میدم و اگه نظری راجب ادامش داشته باشین در خدمتم
امروز حس عجیبی دارم نمیدونم ولی حس میکنم قراره اتفاق بدی بیوفته ، این اتفاقه کی میوفته البته من که دست اتفاقو گرفتم که نیوفته ولی خب اتفاقه چه بخوای چه نخوای میوفته وجدان خرم : بسه اتریسا نیم مین دیگه با مازیار قرار داری نشستی برا خودت چرت و پرت میگی پاشو اماده شو خوب بریم معرفی مازیار . مازیار پسرِ خاله ناتنیمه یعنی مامانم و مامانش خواهرای ناتنی هستن ، ۲۱ سالشه و یه جورایی دوست پسر منم هست به قول خودش براش با همه دخترا فرق دارم و دوستم داره منم یه حسایی بهش دارم البته نمیشه گفت عاشقشم و این چیزا ، یه چیزی بین دوست داشتن و وابستگی . بگذریم مازی گفته باید ببینتم و کار خیلی مهمی باهام داره و الان من دوتا حس متفاوت دارم یکی خوش حالی یکی یه حس بد مثل دلشوره . خوش حالی برای این که فردا تولدمه و من با خودم میگم شاید بخواد کادومو جلو جلو بده ، دلشورمم برای این حس عجیبیه که از صبح دارم.
بی خیال این فکرا شدم و یه نگاهی به ساعت کردم ((۱۷:۳۰)) نیم ساعت تا قرارمون مونده بود ، سریع بلند شدم رفتم سراغ کمد لباسام . و حالا میرسیم سراغ بزرگ ترین سوال دختران «ممممننننن چچییییی بپوووووشششمم» ااااممممممم خوب فهمیدم . یه تاپ سفید پوشیدم روش هم یه مانتو جلو باز خاکستری بلند تا زیر زانو که یه ورش منبت کاری شده بود و یه جورایی طرح سنتی داشت با شلوار لی مشکی ، شال مشکی سرم کردم و از پله ها پایین رفتم . مامان جلو تی وی نشسته بود تا منو اماده دید گفت مامان ـ کجا بسلامتی من ـ با مازی قرار دارم گفته کار مهم باهام داره مامان ـ اها مراقب خودت باش زود برگرد من ـ باشه خدافس مامان ـ بای (جهت اطلاع مامان از جریان منو مازی خبر داره) دم در کفشای ال استارِ طوسی مشکیمو پام کردم و سوار فراری خوشکلم شدم و روندم طرف مقصد که یه کافی شاپ شیک بود روندم .
خوب تا برسیم یکم خودم رو کنم : بنده اتریسا یوسفی نژاد ، تک فرزند هستم . یه پدر دارم به اسم ونداد و یه مادر مهربون و شوخ که برعکس خاله هام و دایی هامه ، به اسم هنگامه . دوتا دایی دارم و یه خاله که همون مادر مازیه و اسمش حلماست و از مامان بزرگ تره ، یه جورایی مامانم تا تقاریه . دایی هام هم حسن و هادی هستن و من به شدت از خانواده مادریم بیزارم تنها کسی که توشون خوبه مامانم و مازیارن . خوب رسیدم اینم از این . دلشورم بد تر شده بود . یه لحظه چشم بستم تا نفس عمیق بکشم که یه تصویر ناواضح دیدم. دیدم که رو به روی مازیار نشستم و دارم با ناباوری نگاش میکنم . یهو یه صدا توی گوشم طنین انداخت:
مازی ـ این رابطه باید تموم شه من ـ اخه چرا توکه منو دوست داشتی مازی ـ نمی تونم بهت بگم خودت یه روز متوجه میشی من ـ اخه نمیــ............) سریع چشمامو باز کردم خدایا من چم شده اینا یعنی چی ؟ رفتم داخل کافه شیکی بود . مازیارو پشت یه میز دیدم . نه خدای من همون میز بود .اب دهنمو قورت دادم و بسمتش رفتم وقتی رسیدم دیدم به میز زل زده . دلم خواست بترسونمش ،بلند گفتم : من ـ ســـــــــــــلـاممممم انگار تو فکر بود که متوجه حظورم نشده بود چون از جا پرید و به من که با یه لبخند پیروز مندانه نگاش میکردم نگاه کرد . دلشورم بد تر شد اخه یه حسی مثل غم اون ته مهای چشاش بود و بد تر از اون لبخندش بود که از زهر هم تلختر بود . روی صندلی رو به روییش نشستم که سلام کرد و بعد از احوال پرسی های معمولی گارسون و که یه پسر حدوداً ۲۰ ساله بود صدا زد وقتی پسره اومد گفت پسره ـ بفرمایید چی میل دارید ؟
بدون این که به منو نگاه کنم چشم بستم و خواستم بگم ایس شکلاتی که یه صدا از بقل گوشم گفت صدا ـ قهوه منم ناخواسته قهوه ترک سفارش دادم مازیارم همین طور . پسره با گفتن کلمه چشم مارو تنها گذاشت . با رفتن پسره مازیار گفت مازی : قبلنا بستنی و ایس پک سفارش میدادی چی شد من ـ نمیدونم خواستم ایس شکلاتی سفارش بدم که نظرم عوض شد مازیارم زیر لب اهانی گفت و ساکت شد چند دقیقه که گذشت بلند شدم برم دستامو بشورم و در جواب اینکه پرسید کجا میری به جمله (دست شویی) بسند کردم در سرویس بهداشتی رو که بستم از صدایی که گفته بود بیا پرسیدم من ـ بیا اومدم چیکارم داری ؟ اصلا تو کی هستی ؟ صدا خوشگله ـ بزودی میفهمید بانو ترسا من ـ ترسا کیه ؟اصلا اینارو ول کن چرا گفتی قهوه صدا خوشگله ـ این هم بزودی میفهمید بانو من باید بروم بانو سعی کنید موقع افشای حقیقت ارام باشید بدرود
من ـ هی کجا رفتی ؟ با توام وقتی دیدم صدایی نمیاد دستامو شستم و برگشتم پیش مازیار . کل مکالمه ما فقط چند دقیقه بود و من نفهمیدم کی رسیدم کی نشستم فقط وقتی به خودم اومدم که مازیار گفت مازیار ـ اتریسا ! اتریسا کجایی دختر ؟ من با حالت گیج ـ هاااا؟ ....چیز یعنی بله چیشده ؟ مازی ـ حالت خوش نیستا میگم سفارشمون و اوردن من ـ باشه ولی باید بگی چیکارم داشتی کلشو عین بز تکون داد . با این که هنوز دلشوره داشتم ولی بیخیالی طی کردم. اول کمی از قهوشو مزه مزه کرد و بعد گفت مقدمه چینی کنم یا مستقیم بگم من ـ خوب .....اممممم.... مستقیم بگو مازیار با کمی مکث به چشمام نگاه کرد و گفت مازیار ـ این رابطه باید تموم شه وای خدای من نباید اینطور میشد پس اون واقعیت بوده من ـ اخه چرا تو که منو دوست داشتی
مازیار ـ نمیتونم بگم خودت یروز متوجه میشی پوزخندی زدم و گفتم من ـ یه دلیل قانع کننده بیار نالید ـ نمیتونم بگم ولی منو ببخش من ـ کارت همین بود با ناراحتی سرشو زیر انداخت و من فهمیدم اون صدا یه چیزی میفهمیده که به من گفت قهوه سفارش بدم . لحظه اخر که میخواستم بلندشم با صدایی که توش بغض بود ولی سعی در پنهان کردنش داشتم و تا حدودی موفق بودم گفتم من ـ حرف اخرته سری تکون داد و سکوت کرد من ـ باشه خدافظ منتظر جوابی ازش نشدم و سریع از کافی شاپ زدم بیرون تو ماشین هم یه اهنگ غمگین گذاشتم تا خونه خیلی جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم ولی همش داشتم درسته تازه داشتم یه حسایی بهش پیدا میکردم ولی برام مهم نبود چون معلوم نبود دوست داشتنه یا عادت
ولی از این زورم میگرفت که اول خودش این همه دنبالم بود که باهاش دوست بشم الان خودش بهم زده هرچی فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم فقط سر درد گرفتم تا موقعی که شما هم داشتم فکر می کردم ساعت هشت و نیم شب بود که رفتم پایین رفتم پایین و دیدم مامان و بابا روی مبل نشستم و در تلویزیون میبینن اول مامان متوجه من شد و گفت: مامان ـ ااا اومدی اتی مامان میخواستم به ملوک خانم بگم بیاد صدات کنه برای شام همون لحظه ملوک خانم خدمتکار خونمون از اشپزخونه اومد بیرون و رو به مامان گفت : ملوک خانم ـ خانم شام امادست بفرمایید مامان سری به عنوان باشه تکون داد و به همراه بابا بلند شدن و به سمت اشپزخونه رفتن منم پشت سرشون رفتم اصلا میلی به غذا نداشتم و با غذام بیشتر بازی میکردم و بزور چند تا قاشق میخوردم ولی از شانس بد من برای خونه قانون ساخته بودن
و من طبق قانون چهارم خونه حق نداشتم قبل از بزرگ ترا از سر میز بلند شم .انتظارم زیاد طولانی نشد ک بابا از پشت میز بلند شد ، چند لحظه بعدش منم از پشت میز بلند شدم و در جواب مامان ک میگفت تو که چیزی نخوردی فقط ب گفتن کلمه سیرم اکتفا کردم و مستقیم ب اتاقم رفتم . ت اتاق راه میرفتم و با خودم زمزمه میکردم: ـ چته اتریسا ب خودت بیا ت ک عاشقش نبودی اصن ب درک ک ولت کرد ت باید قوی باشی الانم باید دل تو دلت نباشه ک فردا هیجده سالت میشه اره همینه باید شاد باشم اینارو میگفتم ولی خودمم میدونیتم ک بازم ی چیزی مثل قبل نیست اونم اینه ک من ب مازیار و مهربونیاش عادت کرده بودم و ترک عادت هم موجب مرضه والا . خوب از اونجایی ک تصمیم گرفتم شاد باشم باید از الان شروع کنم .داشتم ب شروع تازم برای شاد بودنم فک میکردم ک دوباره همون صدا قشنگه اومد: صدا قشگه ـ افرین بانو شما باید همیشه قوی باشین چون ممکنه اتفاقای بد تری بیافته
من ـ ت از کجا میدونی ؟ اصلا ت کی هستی ؟ صدا ـ نمیتونم خودمو معرفی کنم بانو من ـ خوب حداقل بگو چی صدات کنم ک همش نگم صدا قشنگه؟ صدا ـ من فرشته محافظ شما هستم بانو من ـ چــــــــــی؟ فرشته محافظ؟ بیخیالللل! فرشته محافظ ـ بانو من باید بروم هر وقت ب مشکل برخوردید مرا صدا کنید من ـ هی فرشته کجا رفتی؟ من هنوز کلی سوال دارم ازت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت جالبه...