
سلام من اومدم
ا.ت:عه؟راضی به زحمت نبودیم تهیونگ:به پیشنهادم فکر کردی مین ا.ت؟ ا.ت:هوم فک نکنم دوص داشته باشم اینو که گفتم پوز خندی زد و گفت:فککنم باید نظرتو عوض کنی بعدش به پرده اشاره کرد سرمو چرخوندم شین رو میدیدم که روی تخت خوابیده بود و دوتا مرد کاملا مصلح بالا سرش بودن سرمو برگردوندم طرف رئیسشون اون پسره سرشو کج کرد و گفت:مثل اینکه خانم کوچولو بازم منو دست کم گرفته شک زده شروع به حرف زدن کردم:ب..باشه باشه عضو گروهت میشم هرکاری بگی میکنم فقط بهش آسیبی نزن لطفا نکشش °•●•°از زبان تهیونگ°•●•° خوبه تونستم نقطه ضعفشو پیدا کنم حلا نوبت نقشه ی دومه به جی هوپ اشاره کردم که نقشه رو عملی کنه ٪از زبان ا.ت٪ پرده تصویر دیگه ای نشون داد از یه بمب سوالی به اون ییلاق بد قواره نگاه کردم تهیونگ:این بمب میشه ضامن امنیت من و گروهم اگه به هر نحوی مارو به پلیس لو بدی یا بخوای فرار کنی این بمب دقیقا وقتی که شین جونترو تخت خوابه میترکه اونوقت خدا میدونه به چند قطعه تقسیم میشه ا.ت:باشه قول میدم خطایی ازم سر نزنه
تهیونگ:دوست دارم رییس صدام کنی بعد از اینکه با بچه ها آشنا شدی با یونگی برو تا بهت روش کار کردن با اصلحه رو یاد بده ا.ت:چشم یونگی:سلام ا.ت یونگی منم به نیرو ها آموزش میدم جی هوپ:منم جیهوپم هکر گروهم جین:ا.ت من دکتر گروهم نامجون:من نامجونم کسایی که رئیس میگه رو میکشم ا.ت:خوش بختم دستم رو به سمت کوک و جیمین که یه طرف نشسته بودن گرفتم:شما دوتا هم که کوک و جیمین هستین آره؟ کوک:آره من معاملات اصلحه و مواد انجام میدم جیمین هم که شکنجه گره ا.ت:اها که اینطور
تهیونگ:ا.ت از این به بعد باید بیرون از اتاقت لباس رسمی بپوشی ا.ت:چی؟رسمی؟ تهیونگ:نه منظورم اینه که با تیشرت و شلوار نگرد ا.ت:اها اوکی
ا.ت:خوب یونگی بریم بهم یاد بده الان که فکرشو میکنم این کار هیجان داره بهتر از زندگی قبلیمه یونگی:باشه بیا بریم رفتیم تو یه سالن تیراندازی هییم شبیه تو فیلما بود یونگی اول برام توضیح داد بعد خودش چند تا تیر شلیک کرد از اونجایی که خیلی باهوشم زود یاد گرفتم و با شلیک اول زدم وسط خال یونگی:وااو چطوری تونستی بار اول بزنی تو هدف از تو باید ترسید ا.ت:بل بل ما اینیم دیگه تاعصر تیراندازی کردیم [نکته:وقتی ا.ت به هوش اومد بعد ضهر بود]
رومو به یونگی کردم:یونگییی یونگی:هوم؟ ا.ت:روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره🤕 یونگی:ههههه دیگه کم کم داره شب میشه بیا بریم یه چیزی بخوریم ا.ت:یونگی تو خیلی شبیه یه پیشی هستی یونگی:میدونم پسرا همیشه بهم میگن ا.ت:میشه داستان گروهتون رو بهم بگی؟ یونگی:داستان؟ ا.ت:اره چی شد که همدیه رو پیدا کردین؟ یونگی:خب ما از بچگی باهم دوست بودیم باهم بزرگ شدیم همینطوری که الان مازه گروه هستیم بابا هامون هم یه گروه بودن اونا تک تک اعضای خوانواده ی مارو کشتن بابای تهیونگ ریئس بود واسه همین به بد ترین شکل کشته شده بود بعد از اون ما هی قوی تر شدیم تا انتقام بگیریم همین ا.ت:متاسفم منم تا جایی که بتونم کمکتون می کنم قول
لایک نشه فراموش حتما حتما ررید نتیجه خیلی مهمه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی که گذاشتی💙
❤