بزن بریم 😉
(شیرایوکی همچنان فرارش ادامه داد تا اینکه به یک جنگل رسید )شیرایوکی :وای خدای من چه جنگل قشنگیه .(تااینکه به یک خانه ویلایی در جنگل رسید )شیرایوکی :اهاای سلام کسی اینجا هست ؟(کسی به او جوابی نداد )شیرایوکی :آه . فکر کنم کسی خونه نیست کم کم هوا داره شب میشه و گشنم میشه . غذام هم داره کم کم تموم میشه . بریم به صبح 😉
(صبح روز بعد ) (شیرایوکی در حال بیدار شدن از خواب است ):آااااااااه 😴 (یه صدایی اومد ) ذِن شخیت اصلی مرد :هی بچه ها میتسوهیده . کی کی . من جلو تر از شما میرم (ذِن در حال پریدن از روی دیوار است که چشمش به چشم شیرایوکی میوفته 😍وپاش به دیوار گیر میکنه و میوفته )😂 ذِن :آااااااخ دستم زخمی شد میتسوهیده اولین محافظ :واای ذِن حالت خوبه ؟چیزیت که نشد ؟ ذِن :نه بابا چیزیم نیست .صبر کن ببینم تو دیگه کی هستی ؟😶 میتسوهیده :اااااا ذِن منم میتسوهیده 😨 کی کی دومین محافظ :ااااا راست میگی پس اسمت این بود 😆 (سربه سریش میزاره 😂) (شیرایوکی هم در همون لحظه وسایلش را جمع میکنه تا در بره )اما -----
ذِن :وای کجا خانم خانما شما کی باشی ؟اصلا اینجا چیکار میکنی ؟ شیرایوکی :اااااا چ....چیزه داشتم فرار میکردم که به اینجا رسیدم . اا صبر کن ببینم دستت زخمی شده صبر کن تا پماد را در بیارم چون من یه گیاه شناسم .😊
(ذِن شمشیرش را میگیره جلوی صورت شیرایوکی و میگه :من نمیتونم به همین سادگی به غریبه ها اعتماد کنم ممکنه اون پماد سمی چیزی باشه. پس وسایلتو جمع کن واز اینجا برو (اما شیرایوکی از عمد سر شمشیر را میگیره وبه دست خودش محکم میزنه و بعدش پماد رو در میاره وروی دستش میزنه ومیگه :متاسفانه من عادت ندارم همراه خودم سم اینور اونور ببرم 😏
(ذِن با تعجب به عقب میره ویه دفعه خندش میگیره وبا لحن مهربون دستش را میاره جلو و میگه :پس درمانش کن 😊
امید وارم لذت برده باشید پارت بعدی را مینویسم اما امید وارم که سایت قبول کنه و شما بخونیدش باای ❤😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)