
سلام دوستان الان میخام چندتا داستان بهتون معرفی کنم که خودم عاشقشونم..عاشقان فراطبیعی-تارمتصل-قصه ی عشق-خدمتکار خانه من-دبیرستان عشق وتنفر..دوست داشتم از اینجا به نویسنده های این داستانا بگم واقعا نویسنده های فوق العاده ای هستند
لیندو من رو رسوند به خونه وقتی برگشتم دیدم خاله هتی داره مغازه رو جارو میکنه جارو رو ازش گرفتم وگفتم:ببخشید دیر برگشتم،بقیشو خودم تمیز میکنم..شروع کردم به تمیز کردن کف مغازه،خاله هتی لبخندی زد وگفت:خوب از قرارتون چخبر گفتم:یعنی چی خبری نبود..نگامکردوگفت دیدم رسوندت معلومه دوست داره.از خجالت قرمز شدمو گفتم:مم...چی..واقعا!!
وقتی کارم تموم شد رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.لباسامو که عوض کردم یهو دیدم گردنبند مامانم نیست.ساکامو گشتم،اما پیداش نکردم یهو یادم اومد که اونو تو خوابگاه شورا جا گزاشتم..باخودم گفتم:چجوری باید برگردم اخه پاشدم حاضر شدم تا برم به خوابگاه هواتاریک بود وقتی رسیدم به خوابگاه
در زدم شو در رو باز کرد وگفت:سلام خشگل خانم نکنه دلت برامون تنگ شده گفتم:یه چیزی رو جا گزاشتم اومدم برش دارم ...نگام کرد وگفت:عجیبه!!گفتم:چی عجیبه،گفت:اینکه اینقدر امروز ساکت وآرومی؟؟گفتم:حالا میتونم بیام تو،گفت:اوه یادم رفت بیا تو،وقتی رفتم تو خوابگاه تقریبا ساکت وخالی بنظر میومد،رفتم تو اتاقی که قبلا بودمو در کشومو باز کردم وگردنبندمو برداشتم انداختم دور گردنم از اتاق که اومدم بیرون یهو یکی هلم داد وخوردم به دیوار..
نگاش کردم شیکی بود خیلیم عصبانی بنظر میومد باعصبانیت گفت:ههههه فکر کردی هر وقت دلت بخاد میتونی بری و بیای..؟؟چی باخودت فکر کردی انسان احمق!چشماش قرمز شده بود از ترس چشمامو بستم صدای آیدو اومد که گفت:بس کن دیگه آروم باش چشامو باز کردم آیدو شیکی رو کنار زد وگفت:چرا اومدی اینجا که به قول خودت جای هیولاهایی مثل ماست؟؟گفتم:فقط یه چیزی جا گزاشتم اومدم برش دارم..خیلی دلم میخاست ازش معذرت خواهی کنم بخاطر حرفایی که اونروز بهش زدم...
وقتی داشتم برمیگشتم صداهایی از پشت سرم شنیدم،رومو که برگردوندم دیدم چند نفر دنبالم هستن،وقتی از تو تاریکی اومدن بیرون چند تا موجود عجیب غریب بودن دندونای نیش بزرگ وبلند ناخن های بلند رنگهای پریده..تو بدن انسان بودن اما طرز راه رفتنشون شبیه حیوونای وحشی بود داشتن نزدیکم میشدن شروع کردم به فرار کردن داشتم میدوییدم که خوردم زمین وپام زخمی شد داشت خون میومد رومو کردم سمت اونا دیدم چشماشون قرمز شده به پام که زخم شده بود نگاه کردمو وگفتم:خ*و*ن*آ*ش*ا*م*ی*د*چشمامو بستمو و..
سرصدای عجیبی اومد چشامو که باز کردم.دیدم آیدو روبرومه داشت با اون چیزا میجنگید،یکی دستش روزخمی کرد گفتم:آ..آیدو مراقب باش،...از زبان آیدو:اونا قوین البته راحت میتونم نابودشون کنم ولی اگه این دختره از قدرتام بفهمه...از زبان لیندا:آیدو از پیسشون برنمیاد اونا زیادن خیلی زیاد...یهو نمیدونم چیشد یا چیکار کرد.یهو همشون غیب شدن شوکه شدم اما پاشدم پام درد میکرد اما شونه ی آیدو زخمی شده بود گفتم:ها..حالت خوبه؟؟
پاشد دستش رو شونش بودبه پام نگاه کرد،شال گردنشو در اورد دادبهم وگفت:ببندش به پات گفتم:دستت..دستت چی؟؟گفت نمیخاد نگران من باشی ورفت میخاستم باهاش برم دستش خیلی زخمی شده بود اما خودش گفت احتیاج نیست برم دنبالش...شالگردن رو بستم دور پام و برگشتم خونه..
درو با کلید باز کردم،رفتم داخل خاله هتی خونه نبود مثل اینکه رفته بود بیرون یکم نشستم روی صندلی وبه گردنبند مامانم نگاه میکردم گفتم:نکنه اون مجودات تراز ای بودن اره خودشون بودن همون جوری بودن که لیندو گفته بود .....
یک ساعت گذشته اما هنوز خاله هتی نیومد باخودم گفتم تا میاد کاراما انجام میدم میخاستم از اون دمنوشایی که خاله هتی درست میکرد درست کنم رفتم تو زیر زمین تا چند تا گل بردارم که یهو یه چیزی دیدم وجیغ کشیدموگفتم:نه.......
ممنون که خوندی،بعدی رو وقتی نظرات بیست تا شد میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیبا بود😍
داستان خیلی قشنگه
اذیت نکن دیگه بزار بعدی رو😶
داستانت عالیع
اگر میخوای منو دق بدی بگم موفق شدی تو رو خدا زودتر بعدی رو بزار
عالی
عالی بود من عاشق داستاناتم تو پارت بعدی داستانم معرفیش میکنم چون عالیه
شک ندارم که خاله هتی هم کشته شده 😭😭😭
چی شد ؟ متطمعا هستم خاله هتی کشته شد و روی زمین پور از خون بود .
زود تر بعدی را بزار