
هلو این پارت باحاله

رو تخت بیمارستان به هوش اومدم یونگی کنارم داشت گوشی بازی میکر با صدای کمی پرسیدم سارا کجاست به زور کلمات از دهنم بیرون میومد یونگی اومد نزدیک وقتی فهمید چی میگم گفت حالش خیلی خوب نیست ولی رو به بهبودیه نگران نباش دکتر همون لحظه اومد تو و گفت اقا وقت ملاقات تموم شده دلم نمیخواست شوگا بره اما نمیتونستم کاری کنم وقتی رفت دوباره خوابم برد وقتی پاشدم سرحال بودم میتونستم از جام بلند شم بلند شدم نشستم رو تختم پرستار اومد تو و گفت به هوش اومدید باید دارو هاتونو بخورید از ش پرسیدم خواهرم کجاست کی وقت ملاقات میشه من چقدر خواب بودم ..حرفم رو قطع کرد گفت ببخشید یه نفس بکشید گفت چی اها ببخشید

داروهامو خوردم و از پرستار پرسیدم میتونم برم یه دوری تو بیمارستان بزنم پرستار گفت بله اگه حالتون خوبه گفتم ممنون پا شدم رفتم بیرون دلم درد میکرد گشنه بودم نمیدونستم چی کار کنم دنبال اتاق سارا می گشدم از پرستارا میپرسیدم که یکی از پرستارا گفت اتاقش کجاست همین که رسیدم به اتاقش یکی از پرستارا با عجله از اتاق اومد بیرون رقتم تو اتاق دیدم داره سرفه میکنه رفتم پیشش منو دید بین سرفه هاش داشت سعی میکرد یه چیزی بگه سرفه هاش خونی بود بلاخره فهمیدم چی میگی همه تلاشش این بود بگه که
می خواست بگه دوست دارم این اخرین کلمه بود و بعد از پشت افتاد توبغلم ولو شد پرستارا با دکتر اومدن اونو بردن اتاق عمل یعد چند ساعت دکتر اومد بیرون و گفت خانوم اون دختر چه کارهی شما بودن گفتم خواهرم بود گفتم متاسفم من نتونستم کاری انجام بدم گفتم یعنی تموم شد گفتن متاسفانه بله گفتم باشه باشه رفتم تو اتاقم میدونستم کار احمقانه ای میکنم (بچه ها مثلا لباس های ا/ت پیش خودشه) اما هیچ کاری نیتونستم بکنم پس لباسام رو عوض کردم(عکس اسلاید بعد) کلاه هودیمو رو سرم کشیدم به سمت در رفتم هی جی و بقیه رو دیدم شوگا نگاهش به من افتاد ولی نفهمید خودمم پس از کنارم رد شد رفتم بیرون یه تاکسی گرفتم رفتم خونه سویچ موتورم رو برداشتم سوارش شدم
رفتم یه باغ ادرس رو بلد بودم جای قشنگی بود منم اونجارو دوست داشتم الان تو فصل پاییز خیلی خوشگل بود تنها جایی بود که احساس ارامش میکردم توش به اون بغ رفتم یه خونه ای کنار اون باغ بود یه خانوم جوان ولی پولدار اونجا زندگی میکرد روی صندلی کنار باغ نشستم یه ماشین اومد خواستم پاشم که ببینم کیه همین که پاشدم سرم گیج رفت افتادم اون خانوم جوان اومد سمتم اون خانوم سوار ماشین بود و گفت خوبی تو همون پیک موتوری نیستی دستم رو سرم گذاشتم دلمم درد میکرد(الان منم دلم درد میکنه عین چی گشنم) سرمم درد میکرد خانومه کمکم کرشدش منوش برد بیمارستان ض

تو بیمارستان خانومه یکی از پرستارا رو صدا زد یونگی منو دید اومد سمتم هی جی هم باهاش بود قیافه هردشون نگران بود دکتر اومد منو برد تو یه اتاق یه چیزی داد بخورم بعد خوابم برد خواب دیدم سارا و مامان بابام و داداشم دارن برام تولد میگیرن همشون لبخند میزدن یهو با صدای افتادن یه چیزی بیدار شدم چشامو باز کردم دیدم جیمین افتادن میدونستم از روی صندلی افتاده یونگی دید بهوش اومدم رفت به پرستارا گفت پرستارا هم اومدن داروهامو دادن هی جی اومد پیشم گفت دیوونه احمق فکر نکردی بمیری چشمام پر اشک شد گفتم هی جی سارا رفت و رفتم بغلش گریه شعی کرد ارومم کنه (عششکش لباسو یادم رفت بزارم بالا گذاضشتم)٬

اینم تموم شد (عکس باغی که ا/ت رفته بالا هست) بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی را کی میزاری عزیزم منتظرم💜💜
عالی بودددد
پارت بعدی
الان میخواستم بنویسم