
سلااااااااااااااام

دیمن طوری اخم کرده بود که من قالب تهی کردم!(یادی از ادبیات کنیم😐😂) دیمن گفت(آنیل برو اتاقت با تو کار دارم! لیا... تو هم دنبالم بیا) آنیل گفت(داداش تقصیر من بود به خدا اون هیچ گناهی نداره من آوردمش اینجا!) دیمن گفت(خودم میدونم تقصیر کیه! برو تو اتاقت تا بیشتر از این عصبانی نشدم!) بعد از اتاق رفت بیرون. منم رفتم دنبالش. داشتم از استرس میمیردم که دیدم اومدیم دم در اتاق من:/ دیمن درو باز کرد و گفت(برو تو) منم در حالی که هم ترسیده بودم هم متعجب بودم رفتم تو اتاق دیمن هم اومد داخل و درو بست. نشستیم رو تخت و چند ثانیه همین طور گذشت. یکم بعد دیمن آهی کشید و گفت(لئونارد امروز دیدی؟ برات عجیب نبود که چرا انقد ساکته؟) گفتم(اره چرا) دیمن لبخند تلخی زد و گفت(یه زمانی شنگول ترینمون لئونارد و تام بودن تا این که...) دیمن یهو ساکت شد و به بالا نگاه کرد تا اشکاش نریزه! وای خدا یعنی میخواست یه خاطره غم انگیز تعریف کنه؟
یکم بعد دیمن به حالت عادی برگشت و ادامه داد(تا این که تام یهو با کتابخونه آشنا شد کم کم خیلی چیزا رو که حتی پدر هم نمیدونست فهمید! یه روز تصمیم گرفت وارد قسمت ممنوعه بشه و کتابای اونجا رو بخونه! لئونارد که بیشتر از بقیه ما دوستش داشت با اون همراه شد و هر روز با هم میرفتن قسمت ممنوعه و اونجا چیزایی بود که خیلیا نباید میفهمیدن! یه شب که خوابیدیم صبحش هممون بیدار شدیم غیر از تام! به طرز وحشتناکی کشته شده بود... طوری که... اصلا...) دیمن دیگه جلوی خودشو بگیره و گریه کرد! منم شوکه شده بودم اخه مگه تو قسمت ممنوعه چی بود که باعث شد یه نفر کشته شه؟ یکم بعد دیمن اروم شد و ادامه داد(از اون روز به بعد لئونارد دیگه لئونارد سابق نبود! شیطونیاش نبود، شلوغ کاریاش نبود، خندیدناش نبود، شیرین کاریاش نبود، چون دیگه تام نبود! تام و لئونارد حیلی باهم جور بودن واسه همین بعد از کشته شدن تام لئونارد داغون شد! نمیخوام همون اتفاق برای تو و آنیل هم بیوفته چون دیگه طاقت ندارم! پس... لطفا بی خیال قسمت ممنوعه شین!) و بعد بلند شد و رفت...
خیلی شوکه شده بودم! دلم برای لئونارد سوخت! اولش که دیدمش فکرشم نمیکردم که این اتفاقا براش افتاده باشه! مگه تو قسمت ممنوعه چی بود که انقد ترسناک بود؟ داشتم به این فکر میکردم که یهو یاد آنیل افتادم. وای یعنی دیمن میخواد باهاش چی کار کنه؟ یکم نگرانش شدم. همون لحظه یهو در زدن منم پا شدم رفتم درو باز کردم که دیدم جسیه😀 خیلی خوشحال شدم گرچه نمیدونستم این دخترو از کجا میشناسم ولی حس خوبی بهم میداد. جسی گفت(سلام خوبی؟ دلت برای کسی تنگ نشده؟) خندیدم و گفتم(چرا اتفاقا یکی هست که خیلی دلم براش تنگ شده)
جفتمون خندیدیم بعد نشستیم روی تخت. یادم افتاد جسی دو روز پیش میخواست طلسمی انجام بده که من حافظم برگرده ولی یهو جک اومد و بعدشم مهمونی و بعدشم جنگ شد دیگه نشد/: اما قبل از این که بخوام چیزی بگم جسی گفت(راستی لیا شب مهمونی چی صد که دنیل تو رو برد مگه جک اونجا نبود؟ مگه دیگو نبود؟ یعنی همین طور یهویی اون دنیل... اون دنیل بی ادب اومد تو رو برد کسی هم نتوست کاری بکنه؟ خاک تو سر ابرومونو برد...) بیشتر با خودش بود تا با من. پوفی کشیدم و سرمو به نشانه تاسف تکون دادم! این دختر چقد غر میزنه🤦♂️ جسی همچنان در حال به فحش کشیدن دنیل بود که من یهو عصبانی شدم و گفتم(جسی میشه یه لحظه ساکت شی؟) و یهو...
یهو جسی پرید هوا و داد زد(یا خدا چی شد؟) هر دو مون چند ثانیه زل زدیم به هم و بعد خندیدیم. یکم بعد جسی گفت(چرا داد زدی؟) گفتم(تو چرا هی غر میزدی؟ عصبانیتتو سر دنیل بد بخت خالی کردی؟ بابا ول کن اون روا.نیو) یهو جسی چشماش گرد شد و گفت(بدبخت؟ تو به اون میگی بدبخت؟ بدبخت اونه پس خوشبخت کیه؟ پدرش که وزیره، دو تا خواهر داره که ببینیشون جشات وا میمونه اتقد خوشگلن! الانم که قبیله اونا تو جنگ از بقیه وضعش بهتره! موندم اون کجاش بدبخته الان؟ ها کجاش؟) یهو من گفتم(باشه باشه اون خوشبخت ترین عالم! تو اونو ول کن به من گوش کن. اون طلسمی که باعث میشد من حافظم برگرده چی بود؟ میتونی الان انجامش بدی؟) جسی گفت(الان؟) گفتم(اره الان مگه چیه؟) جسی گفت(باشه فقط، هنوز خورشید غروب نکرده!)
گفتم(وای حالا فکر کردم میخواد چی بگه! چند دقیقه دیگه خوشید غروب میکنه دیگه!) جسی گفت(اوهوم) و بعد به پنجره نگاه کرد. من میخواستم باهاش حرف بزنم پس گفتم(راستی چرا دیوید حافظه منو از بین برد؟ چرا نمیخواد برگرده؟ مگه چی میشه) جسی گفت(احتمالا میخواسته یه جیزی که تو فهمیدی و براش خطرناک بوده رو از ذهنت پاک کنه ولی زده کل حافظتو از بین برده! شایدم دلیل دیگه ای داشته! حالا ول کن حافظت که برگشت خودت میفهمی) حرفتی جسیو با تکون دادن سر تایید میکردم که یهو دیدن آفتاب غروب کرده یهو بلند شدم و گفتم(جسی جسی خورشید غروب کرد خورشید غروب کرد بدو بدو...) جسی بلند شد و گفت(باشه باشه هول نکن. خب زانو بزن) زانو زدم و جسی دستشو گذاشت رو سرم و شروع کرد به خوندن ورد
جسی داشت ورد هارو میخوند که کم کم احساس کردم یه چیزی مثل پیچ داره میره توی مغزم و یه چیز دیگه داشت جلوی اونو میگرفت! اولش سعی کردم دردشو تحمل کنم ولی کم کم دردش زیاد شد و دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ کشیدم. یکم بعد یهو درد ها قطع شد و همون منظره برفی اومد جلوم. یهو یکی از پشت سرم گفت(پخ) ترسیدم. برگشتم و دیدم دنیله اما به من نگاه نمیکرد. رد نگاهشو گرفتم و فهمیدم که من توی خاطراتم و کسی منو نمیبینه. بعد از این حرکت دنیل عصبانی شدم و اوت داشت میخندید. من گفتم(خب دیگه بسه. به اندازه کافی خندیدی!) دنیل یهو حدی شد و گفت(به دره شمالی خوش امدید!) دره شمالی، چقد این اسم برام آشنا بود. دنیل دوباره گفت(البته اینجا خود دره شمالی محسوب نمیشه! دنبالم بیا.) و رفت. منم تو خاطراتم دنبالش رفتم ولی خودم تا اومدم قدم بردارم خاطره ها محو شد و کم کم از بین رفت. یهو چشمامو باز کردم و دیدم که وسط اتاق دراز کشیدم...
جسی که بالا سرم نشسته بود گفت(چی شد؟ چی دیدی؟) اواش خواستم ماجرا رو براش تعریف کنم ولی یه سوال مهمی برام پیش اومده بود. به جسی گفتم(جسی یه سوال میپرسم راستشو بگو) جسی گفت(چی شده؟) گفتم(من قبلا با دنیل رابطه داشتم؟) جسی چند ثانیه زل زد به من. بعد یهو شروع کرد به خندیدن! من با تعجب نگاهش کردم و اون فقط داشت میخندید. گفتم(چرا میخندی خب جواب منو بده!) جسی کف اتاق دراز کشید و انقد خندید که قرمز شد. با عصبانی ترین لحن ممکن داد زدم(جسی یه سوال ازت پرسیدم ها یه جواب درست و حسابی نمیدی!) جسی به زور جلوی خودشو گرفت که دیگه نخنده. یعنی سوالم انقد خنده دار بود؟ جسی چند بار نفس عمیق کشید که خودشو کنترل کنه ولی بعد دوباره خندید! ای بابا این دختر چش شده؟
جسی بعد از این که هزاران بار از خنده روده بر شد بالاخره بلند شد و نشست رو تخت. بعد گفت(مگه چی دیدی که فکر کردی با دنیل رابطه داشتی😂😂) میخواست دوباره بخنده که داد زدم(جسی بخندی به خدا میزنمت ها!) جسی جدی شد و گفت(باشه باشه. خب بزار بگم برات، تو با دتیل هیچ رابطه ای نداشتی. فقط تو یکی از مهمونی ها همراهت بود همین. بماند که اصلا همراه خوبی برات نبود! خب حالا بگو ببینم چی دیدی که همچین فکری کردی؟) گفتم(تو این خاطراتم دیدم که با دنیل رفتیم دره شمالی. ولی بعدشو دیگه نشون نداد!) جسی یکم فکر کرد و گفت(احتمالا مال اون زمانی بود که میخواستین برین دره شمالی بابام گفت با دنیل بری. همینو دیدی فقط؟) گفتم(اره) گفت(خوبه. خب میای بریم دنیای آدمیزاد؟ به یاد قدیما😃) منظور جسی از قدیما دقیقا چی بود؟ گفتم(منظورت از قدیم دقیقا چیه؟) یهو لبخند مسی محو شد و گفت(هیچی ولش کن. بریم پیش انسان ها یکم حال و هوامون عوض شه؟) واقلا دلم میخواست برم بیرون(مگه همین الان بیرون نبودی😐) پس آماده شدن و با جسی رفتیم بیرون...
خب این پارت هم تموم شد(: عکس تست هم چیزی نیست جز حال و روز لئونارد بعد از کشته شدن تام(: برین تنیجه کارتون دارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمیزاری پارت بعد رو؟
راستی چالش:نیسح ریما
ممنون که تو چالش شرکت کردی💛
سلام ببین من الان دو روزه نشستم همه 16 پارت داستانتو خوندم فیض بردم ولی اگه ناراحت نمیشی دو تا ایراد کوچولو داشت
یکی اینکه واکنش شخصیت اصلی به رفتن به دنیای اجنه خیلی ملایم و اروم بود
و اینکه به جز دیهگو و اون کرم کتاب شخصیت پردازیه برادرای لیا خیلی خوب نیست
ولی در کل فوق العاده بود دمت گرم
راستی حدس میزنی داستان چند پارتی بشه؟
سلام
واقعا چه اراده ای داری نشستی ۱۶ تا پارت رو خوندی😅
وای خدا بالاخره یکی از داستانم انتقاد کرد😃😃
خیلی خوشحال شدم😃
ممنون که گفتی سعی میکنم بیشتر دقت کنم🙂🙏
فکر نکنم بیشتر از ۳۵ ، ۳۶ پارت بشه
چالش : رحس😑😂😂😂
احساس میکنم با اسمت مشکل داری
چقدر زود زود تو و داداشی میزارین🤯🤯🤯🤯
عالیییییییی بود😍😍😍😍
تستم برای مسابقت منتشر شده برو ببین😘😘
ببخشید بد کردم😅😅
الان میام میبینم😃😃😃
عالی
چالش:ثیدح
ممنون
اسم قشنگیه🙃
واااووو چ تندی این پارت رو هم گذاشتی
باریکلااا داداش🙌✨
حالا برم بخونم قضیه از چ قراره😂
بله دیگه😂😂
ممنون
برو بخون🥴
همش فکمیکنم یا دارم خاب میبینم یا خطای دیدح کح انقد زود پارت بعد اومدح 😐چالش : لگوس 🔪😐عالی بود عافنر 💜💙💜💙
نه خواب نیست😂😂
ممنون که تو چالش شرکت کردی
عالی بود حاجی🙂✌
دلم برای لئونارد سوخت):
خوشم اومد واقعا افرین😃
مرسی
اره واقعا خیلی بد شد☹
مرسی مرسی🌷🌷